🦋کتاب عناصر_23🔞🦋

119 29 7
                                    

با خشم و عصبانیت راهرو رو طی کرده بود و بعد از چند بار گمشدن تو اون قصر گنده ی کوفتی رسیده بود به مکان غذا خوری

جالب بود که حس میکرد امروز قصر شلوغ شده!!
شاید چون تا به حال نیومده بود به این قسمت از قصر همچین فکری میکرد اما چند زن و مرد در آشپزخانه مشغول به درست کردن غذا بودن و انگار که خیلی باهم دوست بودن چون شوخی و خنده زیادی هم داشتن

چند دقیقه از غذا خوردنش گذشته بود و داشت به این فکر میکرد که چطور سکوت اینجا پادشاه رو اذیتش نمیکنه!

چون لوهان حسابی از سکوت بدش میومد ..و الان نسبتا حس خوبی داشت .. حس اینکه اون داره توی ی خونه ادمیزاد زندگی میکنه و هنوز انسان ها وجود دارن
بلند شد و سمت اتاقش حرکت کرد، وقتی که خواست خارج بشه صدا زده شد

_هی پسر جون غذا تو کامل نخوردی
_میل نداشتم ممنون خیلی خوشمزه بود
به احترامش خم شد و از اونجا کاملا خارج شد

توی راهش به نقشو نگار دیوار نگاه میکرد .. چطور میتونست براش تکراری بشه وقتی هر بار چشمش به اشکال ریز و جدید تری میخورد!؟

 چطور میتونست براش تکراری بشه وقتی هر بار چشمش به اشکال ریز و جدید تری میخورد!؟

Oops! Bu görüntü içerik kurallarımıza uymuyor. Yayımlamaya devam etmek için görüntüyü kaldırmayı ya da başka bir görüntü yüklemeyi deneyin.

_لوهان!

صدا از پشت سرش بود، برگشت و سهون رو در ۲۰ قدمی خودش دیـ ...
البته الان رسید رو به روش

لوهان دست به سینه شد
با پررویی تو‌ صورتش زل زد

سهون_امروز درقصر جشن برکت برگذار میشه

لوهان شونه بالا انداخت
_هوممم ، حالا من چکار کنم

سهون دست لوهانو گرفت و با سرعت حرکت کرد و به سالن اصلی بردش

_همه اینجا جمع میشن!  تو باید پابه پای من باشی و نه دور و نه نزدیک

لوهان با تعجب روکرد به سهون
_سهونا .. نکنه جدی جدی میخوای ادا زنتو در بیارم!

سهون با شنیدن جملش به سرعت گردنش رو سمتش چرخوند و با تعجب نگاش کرد

لوهان زود تر حرف زد_ نه عقبتر ن جلوتر پابه پات .. نکنه بازم میخوای ببوسیم؟!

سهون خجالت میکشید و لوهان لذت میبرد از اذیت کردنش

اما سهون حرفش رو قطع کرد

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin