🦋کتاب عناصر_26🦋

67 27 15
                                    

این قسمت
در جست‌وجوی یکدیگر

تق تق
خواست بگه بیا تو اما در باز شد و تهیونگ در چارچوب در نمایان شد
_همونطور ک بهت گفته بودم شد

چشم غره رفت و چشم ازش برگردوند

_میفمی چقدر زمان گذشته من فقط ۴ بار خوابیدم

تهیونگ در رو بست و بهش تکیه داد
_بکهیون! تو داری با نادونی شرایط رو بدتر و بدتر می‌کنی! برو و برای خواسته ات بجنگ

بک با تعجب بهش نگاه کرد

_مطمئنی ندیمه شخصی پادشاهی؟

تهیونگ خندید و پشت سرش رو خاروند

بک هوف کشید

_پادشاه شما خیلی سنگ دله! اصلا ازش خوشم نمیاد! و تو چیزی رو دیدی که نباید می‌دیدی

_آه .. این چیزا برای من عادیه!

_اوه البته تو با ۸۹۸ نفر دیدیش
_ اصلا اونجوری که تو فکر میکنی نیست .. پادشاه فقط خیلی سختی دیده! از وقتی ب قدرت دست پیدا کرده قدرت ویرانگر بهش داده شده
یخواطر اون خیلی مصییت کشیده و حالا من یهش حق میدم ک سرد باشه اما از لحاظ رابطه .. تنها چیزی ک میدونم اینه ک .. کسی رو ک بهش علاقمند باشه حسابی مراقبش هست

_یاااا ی جوری حرف میزنی انگار باهاش تو رابطه. بودی

_راستش تو تنها همجنسی هستی ک پادشاه باهاش خوابیده و برام خیلی جالبه !

_چی جالبه

_اینکه بدن ایشون در مقابل تو خیلی بیشتر واکنش میده!

_خیلی زیر نظر داریش! باید گذارش بدم؟

و خندید

_نا سلامتی من ۱۳۷۴ سالمه!!!! معلومه ک پادشاهمو میشناسم!

بک مغذش سوت کشید .. چطور؟؟
تهیونگ ک چهره متعجب بک رو دید خندید
_من جاودانم! فک کردم اینو میدونی

بک از روی تخت یلند شد
_من از کجا بدونم اخه؟؟؟

تهیونک هم خندون سمت در رفت
_ برات جای تعجب نداره ک چطور نفس می‌کشی؟!
چشماش گرد شد کوبید تو دهنش و از در خارج شد

_من دیگ ۱۴۰۰ سالمه اما عقلم اصلا رشد نکرده!!!!!!!

*****

بک همراه تهیونگ به سمت اتاق چانیول رفتن در رو باز کرد و داخل رفت
همونطور که تصور می کرد چانیول مثل همیشه روی تختش نشسته و به مذاب دورش نگاه می کرد اما نه مثل این که چشماش بسته بود و متمرکز روی موضوعی فکر میکرد که با ورود به ک چشم هایش باز شد روش و سمت در چرخوند
با عصبانیت ب بک گفت که «در رو ببند و به سمتم بیا»

𝙱𝚘𝚘𝚔 𝚘𝚏 𝙴𝚕𝚎𝚖𝚎𝚗𝚝𝚜Where stories live. Discover now