part 3

415 64 142
                                    

گوشه چشم هاشو باز کرد
درد شدیدی رو توی گردنش حس میکرد
روی مبل نشست و دستی به صورتش کشید

اتفاقات دیشب رو بخاطر اورد
پسرش ازش ناراحت شده بود و روی مبل دراز کشیده بود و فکر میکرد که خوابش برده

بلند شد ،از پله ها بالا رفت ، وارد اتاقش شد
توی آیینه نگاهی به خودش کرد ، داغون بود
چشم هاش قرمز بودن و بدنش بخاطر اینکه دیشب روی مبل خوابیده بود کوفته بود

توی حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت
بعد از دوش کوتاهش موهاش رو خشک کرد و کت و شلوار طوسیشو پوشید

جلوی آیینه ایستاده و کراواتشو میبست
از آیینه عکس روی پاتختی رو دید
سمت پاتختی رفت و عکس رو برداشت
لبخند زوری ای زد
+کاش بودی و پسرمونو باهم بزرگ میکردیم
اشک های توی چشم هاشو پس زد و عکس رو روی پاتختی گذاشت و از اتاقش بیرون رفت

وارد آشپزخونه شد
مارینا میز رو میچیند و لیام پشت میز نشسته بود
روبروی پسرش نشست و پسر به محض دیدن پدرش از پشت میز بلند شد
تا از اشپزخونه بیرون بره
+بشین
پسر متوقف شد و دوباره روی صندلیش نشست
میدونست نمیتونه با پدرش مخالفت کنه
+میتونی باهام حرف نزنی چون حق داری ولی صبحانتو کامل بخور دوست ندارم مریض بشی یا تا ظهر گرسنه بمونی
مرد مکثی کرد
+و من بازم میگم متاسفم و اگر باعث میشه راضی بشی امروز باز هم میرم دیدن آدام و ازش میخوام راه حلی بهم بده
پسر فقط در جواب سری تکون داد

طول صبحانه دیگه حرفی بینشون زده نشد
بعد از تموم کردن صبحانه لیام با بِرِد که راننده و بادیگاردش بود به دانشگاه رفت و درک هم با مایک به شرکتش رفت

[دانشگاه لیام]

توی حیاط دانشگاه روی صندلی نشسته بود ، توی فکر بود که دستی روی شونش قرار گرفت
به چهره فرد آشنا نگاه کرد
_حالت چطوره؟
لیام شونه هاشو بالا انداخت و خنده زوری زد
+خوب
به لیام نزدیک تر شد و دستش رو دور شونه های پسر حلقه کرد
_هی چی شده؟!

نفس عمیقی کشید
+موضوع پدرمه
_اتفاقی افتاده؟باهم دعوا کردین؟
پسر پرسید
+دعوا نه، فقط اون بعضی موقع ها یه کارهایی میکنه که باعث میشه ناراحت شم
_اگر دوست داشته باشی میتونی بامن حرف بزنی میتونی بهم اعتماد کنی
پسر سری تکون داد

+مامان و بابا خیلی همو دوست داشتن و مامان چند روز بعد از به دنیا اوردن من فوت میکنه و بابا ضربه خیلی بدی میخوره ، من تا پنج سالگی پیش مادربزرگم زندگی کردم ، یادمه همیشه بابا برام کلی خوراکی های خوشمزه و کادو میفرستاد ولی خودش به دیدنم نمیومد ، وقتی پنج سالم بود مامانبزرگ گفت که چقدر اونا عاشق هم بودن و بابا تحمل دیدن منو نداشته چون من شبیه مامان بودم و اونو یاد مامان مینداختم، اون تولد شش سالگیم اومد و از اون روز منو با خودش به خونه برد
_پس بابات مرد قوی ایه که تونسته تمام مشکلاتو کنار بزاره و از ۶ سالگی به بعد خودش تورو بزرگ کنه
لیام سری تکون داد و ادامه داد
+من اکثر وقت هامو با مارینا میگذروندم ، یه بار بهش گفتم بابا خیلی بداخلاقه و منو دوست نداره، مارینا بهم گفت بابا تا قبل مردن مامان مرد خیلی خوبی بوده ولی بعد از فوت مامان عوض شده و به مرد بداخلاق و ترسناکی تبدیل شده ،اون توی پنج سالی که پیش مادربزرگ بودم جنگیده تا بتونه دوباره روپاهاش بایسته چون به مامان قول داده که مواظبم باشه

FIGHTER[STEREK]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang