Keep a part of your heart for me! (KM/VK)

1K 58 1
                                    

Scenario

Romance/ Angst

Kookmin/ Vkook

-------------------------------------------

نفس عمیقی کشید و به برگه های رزومه اش که توی دستش بود نگاهی انداخت. از ته دلش امیدوار بود که بتونه این شغلو بدست بیاره.

این اولین قدم برای شروع زندگی جدیدش به حساب میومد...!

تپش قلب تندش رو حس میکرد. همه چیز خیلی بیشتر از اونچه توی ذهنش بود، اضطراب آور به نظر میومد. اشخاص زیادی برای کار توی این شرکت تقاضا داده بودن و حتی صف هم طولانی تر از انتظارش بود.

+" استرس داری؟"

با شنیدن صداش، بی اختیار چشماشو بست و لبخند زد. پسری که کنارش ایستاده بود، به خوبی از روحیاتش خبر داشت.

-" یکم..."

اما لحنش نشون میداد خیلی بیشتر از "یکم" استرس داره. لبخند مستطیلی ای روی لبای پسر اومد و جونگکوک بالاتر رفتن ضربانش رو حس کرد.

+" من مطمئنم که قبول میشی."

-" از کجا انقدر مطمئنی ته؟ یکم باورش سخته!"

غر زد و باعث شد لبخند تهیونگ به خنده ی بی صدایی تبدیل بشه. خودشم ناخودآگاه خندید و اصلا حواسش به صفی که جلو میرفت، نبود.

+" درواقع... مهم نیست نتیجه چی میشه، تو میدونی که من همیشه کنارتم هوم؟"

با این حرف، لبخند جونگکوک آروم آروم از روی لباش پاک شد. واقعا اینطور بود؟ تهیونگ واقعا... همیشه کنارش میموند؟

-" واقعا هستی؟ حتی الان که دارم سعی میکنم دنیای جدیدی برای خودم بسازم؟"

+" معلومه که هستم."

و بعد نگاهی به جلو انداخت.

+" دیگه چیزی نمونده نوبتت بشه. آروم باش و خود واقعیت رو نشون بده. همون جونگکوکی که من عاشقش بودم!"

بغض عجیبی به گلوی جونگکوک چنگ زد. با اشاره ی تهیونگ، چند قدمی جلو رفت تا فضای خالی رو پر کنه و صف رو به هم نزنه. اما اون بغض لعنتی داشت کارو خراب میکرد.

برای لحظه ای، جونگکوکِ بی رحمِ درونش بیدار شد. جونگکوکِ بی رحمی که حتی به خودش و خیالاتش هم رحم نمیکرد.

-" چطور حرفتو باور کنم؟ تو حتی اینجا نیستی. فقط توی ذهنمی... فقط... توی خیالمی!"

بیان این حقیقت، حتی توی ذهن خودش هم کار سختی بود. اینکه انقدر راحت اعتراف میکرد که تهیونگ دیگه نیست و نخواهد بود، قلبش رو میشکوند.

تهیونگِ خیالاتش خم به ابرو نیاورد و همچنان لبخند بهشتیش رو حفظ کرد.

+" با این حال... من همیشه نگاهم روی توئه جونگکوک!"

دستشو بالا برد و قطره اشکی که جونگکوک حتی نفهمیده بود کِی خودشو به گونه اش رسونده، پاک کرد.

+" حالا که دیگه جسمم کنارت نیست-..."

قدمی به جلو برداشت و دستشو روی سینه ی چپ جونگکوک گذاشت. روی قلبی که متعلق به خودش بود. متلعق به پسری که دیگه توی این دنیا وجود نداشت.

+" بخشی از قلبتو برام نگه دار..."

" آقای جئون جونگکوک!"×

صدای شخصی که مسئول راهنمایی افراد به داخل اتاق مدیر بود، به گوشش رسید که اسمش رو صدا میکرد. یه لحظه شوکه شد و سریع پلک زد. و همین کار باعث شد دیگه تهیونگ رو کنار خودش نبینه!

لب پایینش رو محکم گاز گرفت تا اینبار واقعا اشک نریزه. اون هیچوقت قرار نبود کنارش باشه. حدود یکسال از رفتنش میگذشت و جونگکوک توی این مدت معشوقه ی مرده اش رو اینطوری کنار خودش تصور میکرد... توی خیالش!

اما در واقعیت، اون... رفته بود. و کوک حس میکرد این آخرین باریه که اونو حتی توی خیالاتش میبینه. دلیلش هم کاملا مشخص بود. قبول کردن نبودِ تهیونگ ماه ها طول کشید اما کوک بالاخره قبولش کرد.

امروز میخواست اولین قدمش رو برای شروع یک زندگیِ جدید... زندگی ای بدونِ تهیونگ، برداره. دوست داشت حتما مصاحبه اش برای شغلی که همیشه دلش میخواست داشته باشه رو قبول بشه.

نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی به لب آورد. قدم های محکم و با اعتماد به نفسش رو برداشت و وارد اتاق شد.

به نظر میومد فقط یک نفر مسئول مصاحبه باهاش بود. بدون اینکه به چهره ی شخصِ پشت میز نگاه کنه، تعظیمی کرد و پوشه ی رزومه اشو جلوی مرد گذاشت.

وقتی روی صندلی رو به روی مرد نشست و بهش نگاه کرد، انتظار چیزی رو که میدید، نداشت. پسری که پشت میز نشسته بود، بیش از حد برای جایگاهش جوون بود. از حالت صورتش و نحوه ی برخوردش با برگه های زیر دستش، وقار و اعتماد به نفس می بارید. چهره و ظاهرش طوری بود که هر کسی رو توی همون نگاه اول، میخکوب خودش میکرد.

نگاه جونگکوک بی اختیار سمت اسمی که روی میز قرار داشت و حدس میزد اسمِ اون پسر باشه، رفت.

-" مدیر اجرایی، پارک جیمین!"

.

.

.

- پایان -

-----------------------------------

خب... سلام :)

راستش من معمولا انقدرررر داستان و ایده هامو توی ذهنم پرورش میدم که همیشه فکر میکردم نتونم داستان کوتاه در حد وانشات و سناریو بنویسم.

هنوزم نمیدونم چقدر توش موفق بودم. ایده ی این سناریو امروز کاملا یهویی از ناکجاآباد اومد و منم نخواستم زیاد برای نوشتنش صبر کنم چون از اینکه شاخ و برگش بدم، ترسیدم :")

این اولین باری بود که ویکوک رو امتحان میکردم (البته اگه میشد اسمشو ویکوک گذاشت چون آخرشم باز رسیدیم به کوکمین 🙂:)

انی وِی... امیدوارم خوشتون اومده باشه لاولیا ^-^

حتما اگه کاپلی مد نظرتون هست بهم بگید تا داغ کردم بنویسم 😅

بوس رو لپتون 💋

OneShot Collection | VminkookWhere stories live. Discover now