I'm Not A Girl (Kookmin)

102 32 3
                                    

کوکمین
ایمجین

اون تازه به این واحد منتقل شده بود

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.


اون تازه به این واحد منتقل شده بود. واحد آلفا که وظیفه‌شون مبارزه با تروریسم بود. توی یک منطقه‌ی دور افتاده با کمترین امکانات ممکن، اونا بهترین سربازهایی بودن که توی کشور وجود داشتن.

و حالا جیمین هم اینجا بود. میون اون همه سرباز قد بلند و هیکلی که با نگاه‌های درنده‌شون، بهش خیره شده بودن.

البته که هیچکدوم برای جیمین اهمیتی نداشتن. اون به خودش اطمینان داشت؛ حتی زمانی که با جئون جونگکوک آشنا شد هم اعتماد به نفسش رو از دست نداد.

جونگکوک آدم عجیبی بود. پسر بداخلاقی که دست راست فرمانده بود و با بیست سال سن، اون جوون‌ترین مقام‌دارِ ارتش محسوب میشد.

جیمین خوب برخورد اولشون رو به خاطر داشت. روز اولی که پاشو به اون یگان گذاشت، همه بخاطر موهای بلند و چهره‌اش، فکر میکردن که اون یه دختره!

اون روز، جئون تمام سربازهای ورودی جدید رو به خط کرد تا اونارو بسنجه و طبق پیش‌بینی جیمین، توجهش به اون خیلی جلب شد.

- "سرباز پارک..."

+ "بله قربان!"

همون لحظه‌ای که جئون با نگاهش تقریبا قورتش داد و بعد اونطور اسمش رو فریاد زد، جیمین فهمید که تحمل این مرد قرار نیست آسون باشه.

- "تو واحد ما جایی برای دخترای دبیرستانی نیست. مرخصی!"

جیمین همونطور سیخ سرجاش ایستاد و همونقدر بلند جوابش رو میداد.

+ "من مرد هستم قربان!"

جونگکوک با اخم غلیظی، قدم زدن جلوی جیمین و بقیه‌ی سربازها رو متوقف کرد و به سمت پسر مو بلند رفت.

- "اینطوره؟"

اون درست جلوی جیمین ایستاد اما حتی یک ثانیه هم نگاهش نکرد. چشم‌هاش به جایی پشت سر جیمین نگاه میکردن و عملا داشت پسرو نادیده میگرفت.

- "من اینجا مرد نمی‌بینم."

حرفش باعث شد بقیه سربازها طوری که کاملا شنیده بشه، بخندن. طبیعی بود. فرمانده‌ها همیشه همینکارو می‌کردن. اونا از تحقیر کردن زیر دست‌هاشون دریغ نمی‌کردن و این می‌تونست هدف‌های مختلفی داشته باشه. یکی صرف خوش‌گذرونی اینکارو میکرد و دیگری، برای اینکه سربازش رو قوی‌تر کنه.

جیمین هم اینو می‌دونست. خوب هم می‌دونست که هدف جئون اصلا سرگرمی نیست. اعتماد به نفسش رو ذره‌ای از دست نداد و با جرئت لب باز کرد.

+ "مرد بودن فقط در ظاهر نیست قربان! توی میدان جنگ ثابت میشه."

سینه به سینه‌ی جونگکوک اینو گفت و باعث شد پسر بالاخره نگاهش رو به جیمین بده. حسی که توی اون چشم‌ها بود رو نمی‌تونست توصیف کنه. انگار درون اون چشم‌های بیست ساله، یک مرد چهل ساله وجود داشت که همه چیزو می‌دونست.

جونگکوک توی یک حرکت غافلگیرانه اسلحه‌اش رو درآورد و به دست جیمین داد.

- "ثابت کن."

+ "بله؟"

هفت‌تیرو گرفت اما اصلا نمی‌فهمید جونگکوک ازش چی میخواد.

پسر فرمانده چند قدم به عقب برداشت اما همچنان روبه‌روی جیمین قرار داشت. فقط با فاصله‌ی بیشتر!

- "دیوار پشت سرم رو می‌بینی؟ خشابت رو درست وسطش خالی کن."

اما جونگکوک درست بین پسر مو بلند و دیوار قرار داشت. کاملا واضح داشت جیمین رو امتحان میکرد اما پسر می‌دونست قراره چیکار کنه.

حتی مخالفت هم نکرد. هیچی از دهنش بیرون نرفت. فقط تفنگ رو دو دست بالا برد و گلوله‌هارو یکی یکی شلیک کرد تا جایی که یدونه هم باقی نموند.

و البته که جونگکوک حتی یک بار هم پلک نزد. از حرکت جیمین خوشش اومده بود اما قرار نبود در ظاهر نشونش بده. اونا هر دو نشون دادن که چقدر آدم‌های سر سختی هستن.

جلو رفت و تفنگش رو پس گرفت. دوباره با اقتدار جلوی جیمین ایستاد و درحالی که دستش رو آروم پشت سر پسر میبرد، گفت:

- "کارت خوب بود پارک..."

کش موهای جیمین رو بین انگشت‌هاش گرفت و عقب کشیدش. بعد از اینکه کامل درش آورد و موهای پسر دورش پخش شد، پوزخند زد.

- "اما به نظرم بعد از دو روز تمیزکاری، بهترم میشه. اینطوری یاد میگیری که برای فرمانده‌ات حاضر جواب نباشی."

جملاتش رو بلند گفت و یه بار دیگه باعث شد بقیه به جیمین بخندن. پسر سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت.

لحظه‌ی بعد، جونگکوک جلوتر رفت تا جایی که هیچکس جز خودشون صداشو نشنوه. نفس‌هاش به صورت جیمین برخورد می‌کردن.

- "حتی قراره خیلی چیزای بیشتری بهت یاد بدم پارک جیمین!"

و جیمین لرزه‌ای که به تنش افتاد رو خیلی خوب حس کرد. با این مرد، قرار نبود هیچ چیز طبق پیش بینی‌هاش پیش بره.

.
.
.

کامنت فراموش نشه 💘

- Fika

OneShot Collection | VminkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt