Choose! (Kookmin)

154 37 8
                                    

ایمجین
کوکمین

ایمجینکوکمین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


- "هی پسر! مراقب باش."

جونگکوک با حفظ گاردش و گرفتن چاقو درست جلوی بدنش، به پسر عجیبی که جلوش بود هشدار داد.

وقتی تصمیم گرفت اینبار یکی از مخوف‌ترین جنگل‌های ممکن رو برای برنامه‌ی شکار بعدیش انتخاب کنه، هیچوقت فکر نمی‌کرد با همچین چیزی روبه‌رو بشه.

توی تمام دوران کاریش به عنوان یک شکارچی، تا حالا همچین چیزی ندیده بود. گرگ سفیدی که جزو گرگ‌های کمیاب دنیا هم محسوب میشد، درست جلوی یه پسر جوون ایستاده بود و دندون‌های تیزش رو به عنوان تهدید بهش نشون میداد.

جونگکوک از دور اون گرگ رو تحت نظر گرفته و دنبالش کرده بود اما انتظار نداشت یه آدم رو کنارش ببینه. اون پسر هیچ حرفی نمیزد و صرفا با چهره‌ای خنثی پشت گرگ ایستاده و بهش نگاه میکرد.

شکارچی سعی کرد احتیاط کنه و گرگ رو برای حمله تحریک نکنه. جثه‌ی اون خیلی بزرگ‌تر از گرگ‌های معمولی بود. چشم‌هاش سرخ بودن و خشونت ازشون می‌بارید اما هیچ کاری با پسر پشتش نداشت.

زیاد طول نکشید تا جونگکوک بفهمه که اونا با هم آشنا ان و اصلا از دیدن یه غریبه خوشحال نشدن. قلبش روی هزار میزد و این از ترس نبود. هیجان زده شده بود و حس میکرد یکی از بهترین روزاشو داره می‌گذرونه حتی اگه در نهایت آسیب ببینه.

نگاه پسر رو که دنبال کرد، به چاقوی توی دست خودش رسید. مشخصا اون ژست کاملا تهدیدآمیز بود و پسر دوستش نداشت.

شکارچی چاقو رو غلاف کرد و با گرفتن دستاش به سمت بالا، نشون داد که تسلیم اونهاست. دیگه فقط خیره به پسر بود و به گرگ سفید نگاه نمیکرد.

لحظه‌ی بعد، پسر چند قدمی جلو اومد و به گردن گرگ دست کشید. نوازشش حیوان رو آروم و از اون حالت تدافعی خارج کرد. این باعث شد جونگکوک هم آروم بگیره.

شکارچی حتی احساس کرد که هر قدم پسر به نرم‌ترین حالت ممکن داره اتفاق می‌افته و از طرفی، رایحه‌ای شدیدا خوشبو به مشامش رسید. اون یه بوی معمولی نبود؛ چون تا حالا همچین بویی رو استشمام نکرده بود.

انگار که اون پسر برخلاف ظاهر کثیف و لباس‌های نامناسبش، فرشته‌ای بود که از آسمون به زمین اومده!

و بعد جونگکوک شاهد صحنه‌ای بود که قلبش رو به شدت تحت تاثیر قرار داد و احساس عجیبی پیدا کرد. انگار که چیزی درونش تکون خورد.

پسر سر گرگ رو توی آغوش خودش گرفت و برای چند لحظه چشم‌هاش رو بست. اون دو چند ثانیه توی بغل هم و جلوی چشم‌های جونگکوک، آروم گرفتن و بعد...

وقتی چشم‌هاشون باز شد، شکارچی مطمئن نبود درست میبینه یا نه! حالا چشم‌های پسر قرمز بود و گرگ سفید چشم‌های مشکی داشت.

جونگکوک حس کرد جای اون‌ها عوض شده. انگار که حالا روح گرگ توی بدن پسر قرار داشت. وقتی پسر شروع به صحبت کرد، شکارچی متوجه شد که ماجراجویی جدیدش، قراره خیلی متفاوت و عجیب باشه.

+ "بهت حق انتخاب میدم غریبه! بین مرگ یا برای همیشه اینجا زندگی کردن، یکی رو انتخاب کن."

.
.
.
این تبدیل شد به یکی از ایمجین‌های مورد علاقه‌ی خودم :>
- Fika

OneShot Collection | VminkookWhere stories live. Discover now