_هوسوک شی، من رو نمیشناسی؟
پسرک موبرفی برای لحظهای از سؤال ناگهانی آهنگساز تازهوارد جاخورد، چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و ریزشون کرد و در آخر انگشت اشارهاش رو بهسمت خودش نشونه رفت.
_ من؟! نه! باید بشناسم؟
پسر بزرگتر با شنیدن حرف هوسوک به تشخیصی که داده بود شک کرد.
یعنی امکان داشت، یک نفر تا این اندازه، دقیق شبیه خورشیدش جلوی چشمهاش باشه؟
سعی داشت حرفی بزنه؛ ولی هیچ جملهای نداشت تا به زبون بیاره، که با چند کلمه بعدی هوسوک لحظهای خوشحال شد._عا! آره، تو آهنگساز جدیدمونی مگه نه؟
اما تمومشدن اون جمله دلیلی شد تا خوشحالیش ثانیهای بیشتر طول نکشه و با جوابی بدتر مواجه بشه. نخواست خودش رو کوچیکتر کنه، پس فقط به لبخند کوتاهی بسنده کرد و سری بهنشونهی تأیید تکون داد.
نامجون که از ابتدای ورودشون تمام حالتهای هیونگش رو زیر نظر گرفته بود به کمکش اومد تا بیشتر از این تو افکارش اسیر نشه.
_خب، بهتر نیست برین سر تمرینهاتون؟
هوسوک که هنوز دست یونگی توی دستش بود رو رها کرد و دستهاش رو به هم کوبید.
_خوب اومدی نامجونا، برو بریم.
جملهاش رو تموم کرد و بهسمت ضبط کنار اتاق تمرین رفت و روشن کرد.
نامجون هم دستش رو پشت کمر هیونگش گذاشت و همینطور که بهسمت در هدایتش میکرد گفت.
_اوکیه، شماها تمرین کنید تا من اینجاها رو به هیونگ نشون بدم و برگردم.
_باشد.
بعد از جوابی که جین بهش داد، نامجون در اتاق رو باز کرد و با گفتن ما رفتیم در رو بست با بستهشدن در اتاق نگاه سؤالیش رو به یونگی داد.
_هیونگ خوبی؟ نمیخوای بگی داستان چیه؟ دارم نگرانت میشم؟ چرا اینقدر با یونگی توی ایتالیا فرق داری؟ چرا هوپی گفت تو رو نمیشناسه؟
یونگی که جواب هیچ کدوم از سؤالها رو نداشت بیهدف قدم برداشت و آروم لب زد.
_کاش خودم هم میدونستم که چه بلایی داره به سرم میاد.
پسرک موآبی با هیونگ همقدم شد و زمزمه کرد.
_میخوای بریم بیرون هوا بخوری؟
_نه نامجونا، بریم آهنگ رو کامل کنم.
_ولی الان...
یونگی توی جاش ایستاد و برگشت سمت پسر کوچکتر که نگرانی رو از صورتش میتونست بخونه.
_ نامجونا، من میدونم با چی خوب میشم!
هرکسی برای درمان دردهاش به چیزی پناه میبرد و یونگی بهجای پناه بردن به نخهای باریک سیگار یا طعم زهرمار الکل و دیوانه توی خیابونها ویراژ دادن اتاق کارش و کَرکردن گوشهاش با نوتهای سازها پناه میبرد.
YOU ARE READING
oblivion «Sope»
Fanfiction[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending