🔞part. 31🔞

351 43 45
                                    

_ نرو من می‌ترسم.

دست سردش بین انگشت‌های گرم هوسوک گیر کرده بود و مجبور بود برگرده، نفس عمیقی گرفت و برگشت که چشم‌هاش بدن کاملاً لخت روبه‌روش رو نتونست هضم کنه و باعث شد به سختی نفس بکشه و اصلاً نتونه کلمه‌ای رو به زبون بیاره و فقط به اون بدن خوش تراش خیره بشه.

« چطوری می‌خوای کنارت بخوابم نامرد، یک‌کم به منم فکر کن»

_خواهش می‌کنم تنهام نذار.

_ ام... باشه... فقط صبر کن الان یک تیشرت میارم بپوش بعد می‌خوابیم.

دست مخالفش رو روی دست موبرفی گذاشت تا دست خودش رو بیرون بکشه و یک چیزی بیاره تنش کنه.

_ نه گرمه نمی‌خوام، همین جوری بخوابیم.

یونگی محکم‌تر دستش رو عقب کشید که به‌خاطر مست بودن هوسوک دستش یک دفعه‌ای آزاد شد و چند قدم عقب رفت چشم.هاش رو بست تا باز اون بدن رو نبینه و برگشت.

_ نه باید بپوشی.

عجیب بود، دیگه صدا یا گلایه‌ای از هوسوک نبود، با برداشتن تیشرت سفید رنگی برگشت؛ ولی با چیزی که دید حس کرد قلبش برای ثانیه‌ای ایستاد.
هوسوک به همون شکل روی تخت خوابیده بود، پاهاش از تخت آویزون بودن. اون قطعاً قصد کرده بود یونگی رو به مرز جنون برسونه.

_ هوسوک!

صداش زد؛ ولی جوابی نگرفت.

_ هوسوکم؟

ولی باز هم جوابی نگرفت، انگار واقعاً خواب رفته بود باید زودتر از اتاق می‌رفت بیرون نمی‌تونست به خودش قول بده به موبرفیش دست نزنه؛ تیشرت رو برگردوند داخل کمد؛ ولی اگر همین‌جور رهاش می‌کرد قطعاً کمر درد می‌گرفت.

_ اگه امشب رو رد کنم مطمئن باش بعداً ازت نمی‌گذرم جانگ هوسوک.

یونگی حرصی زیر لب گفت و سمت هوسوک قدم برداشت، ساق پاهای هوسوک رو توی دست‌هاش گرفت و سعی کرد درست روی تخت بخوابونه.
پتوی مرتبی که کل تخت رو گرفته بود باعث شد اخم‌های یونگی بیشتر به هم گره بخوره.

_ برای اولین بار از مرتب بودنت متنفر شدم برفک.

پتو رو روی تن هوسوک مرتب کرد و قدم برداشت تا بیشتر خراب کاری نکرده از اتاق بره بیرون؛ ولی اسیر شدن دوباره دستش باعث شد برگرده و چشم‌هاش به چشم‌های باز هوسوک گره بخورن.

_ گفتی نمی‌ری.

موبرفی خیلی آروم با صدایی که دورگه شده بود گفت و یونگی رو بیشتر سمت خودش کشید.

یونگی با این حرکت تعادلش رو از دست داد و روی موبرفیش افتاد و صورتش کنار سر هوسوک متوقف شد، اگه یک‌کم سمت راست می‌افتاد امکان برخورد صورت‌هاشون هزار درصد می‌شد؛ ولی الان بیشتر از اون، خداروشکر می‌کرد که پتویی بینشون وجود داره و از رفتن آبروش جلوگیری کرده چون پایین تنش گویای خیلی چیزها می‌شد.

oblivion «Sope»Место, где живут истории. Откройте их для себя