دستهای سفیدرنگش که الان بهخاطر سردی هوا به سرخی رفته بود رو داخل جیبهای پالتوش فرو برد و خودش رو بغل کرد. قدمهاش سنگینتر از همیشه شده بودن و بیهدف کنار رود قدم برمیداشت.
تنها چیزی که میخواست آروم شدن صداهای ذهش با صدای آب بود، ذهنش پر بود از نواهای گذشته، پر از خندههای دروغین دخترک، خندههایی که توی روزهای سختش حس میکرد قراره تکیهگاهش باشن. خندههایی که فکر میکرد با شنیدنشون میتونه بدترین آسیبها رو رد کنه؛ ولی الان همون خندهها شده بودن خار کوچیکی و قلبش رو ذرهذره زخم میزدن.دردی که توی سینهاش پیچیده بود نفس کشیدن رو براش سختتر میکرد.
درد داشت تمام بدنش رو به زانو در میآورد، دلش نمیخواست گریه کنه، دلش نمیخواست کسی کنارش باشه. دلش نمیخواست کسی بغلش کنه و بهش بگه آروم باش، تموم میشه.
حس میکرد چقدر ضعیف شده که توی بغل هوسوک برای دقایقی اشک ریخته، نباید به اشکهاش اجازه میداد ببارن؛ باید جوری خودش رو سرکوب میکرد. حتی الان هم داشت خودش رو بهخاطر اون اشکها سرزنش میکرد.به چه دلیلی؟ مگه اشکریختن برای دردها گناه بود؟
شاید گناهی در دفتر زندگی اون بود. اما انسان مگه میتونه خطا نکنه؛ حتی اگه اون قوانین برای خودش باشه و نباید سرپیچی کنه.
پسرک هرگز حرفهای خودش که آنچنان حرفهای برای بیمارانش به زبون میآورد رو باور نداشت؛ شاید هم خودش رو از اونها محروم کرده بود تا درد گذشته براش تکرار نشه.به خودش قول داده بود هرگز مجنون و معتاد به بودن کسی نشه و هنوز هم قولش رو یادش بود. ولی مگه میتونست دوست نداشته باشه، دخترکی رو که از دنیای ترسهاش بیرونش کشیده بود. دختری رو که تمام لحظهها بهفکرش بود و حتی برادرش که بیشتر از هر کسی نیاز به مراقب داشت رو برای ساعتی محافظ دخترک میکرد.
تمام اینها درد داشت، دردی که تو با تموم مسکنهای جهان هم نمیتونستی ساکتش کنی.
همیشه با لحن مهربونش بیمارهاش رو به آغوشش دعوت میکرد تا بتونن حرف بزنن و دردهاشون رو بلند فریاد بزنن تا قلبشون آروم بگیره. و در آخر بتونن حرفهای خودش رو درون قلبشون برای بهتر شدن و بهتر زندگی کردن جای بدن.
اما خودش آغوش کسی رو نمیخواست. باز هم میخواست خودش جیمین رو بغل کنه و خودش درمانی برای جیمین زخم خورده باشه.
چرا باید از این قانون نانوشته اطاعت میکرد؟ چرا میخواست برا همون سرکوب نکردن کوتاه خودش رو تنبیه کنه؟لحظهبهلحظه نفسهاش سنگینتر میشدن، دیگه تحملش رو نداشت. ماسک روی صورتش رو برداشت و سعی کرد با دم و بازدمهای عمیق ریههاش رو پر از هوای سرد آخر سال بکنه؛ ولی چیزی که گلوش رو چنگ میزد این کار رو هم براش سختتر کرده بود.
چشمهاش میسوختن و سفیدی چشمهاش به سرخی میزدن. چندین بار پلک زد تا شاید سوزش چشمهاش کمتر بشن.
ESTÁS LEYENDO
oblivion «Sope»
Fanfic[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending