part. 29🔮

219 39 70
                                    


کسی که باعث شد لب‌هاشون از هم جدا بشه نامجون بود و با رها کردن لب‌هاش پیشونیش رو به پیشونی سرد جیمین چسبوند و با چشم‌های بسته‌اش بالأخره حرف دلش رو به زبون آورد:

_دو سال منتظر بودم تا شاید بتونم یه گوشه از زندگیت بشم و الان شنیدن این حرفت یعنی من حاضرم از الان تا روز مرگم کنارت بمونم.

تازه داشت متوجه می شد چه حرفی رو به زبون آورده و الان گوش‌هاش چه چیزی رو دارن می‌شنون، اون حق نداشت وقتی هنوز از علاقه‌ی خودش به پسرک موآبی روبه‌روش مطمئن نیست اون حرف رو بهش بزنه، اون حق نداشت با احساسات یک نفر این‌جوری بازی کنه، واقعاً کاری کرده بود نامجون به چیزی که دو سال پنهانش کرده بود اعتراف کنه، چطوری می‌خواست بعد از زدن همچین حرف سنگینی و همراهی کردنش توی بوسه اون رو رد کنه؛ اون نمی‌تونست این‌جوری با نامجون بازی کنه.

فقط دلش یه تکیه‌گاه می‌خواست نه اینکه با گفتن همین چند کلمه باعث همچین اتفاقی بشه.
حس می‌کرد الان توی باتلاقی گیر کرده که فقط می‌خواسته با گرفتن دست نامجون خودش رو نجات بده؛ ولی باعث شده پسرک موآبی هم گیر بیفته.

چی باید می‌گفت؟ چه دلیلی برای کارش می‌آورد تا به نامجون آسیب نزنه؟ حس نامجون رو نداشت؛ ولی می‌تونست درک کنه دو سال مخفیانه به کسی علاقه داشتن چقدر می‌تونه کار سختی باشه، به‌خصوص اگه اون فرد با کسی دیگه‌ای بوده.

دست‌هاش رو عقب کشید و با جداکردن پیشونیش، روش رو از نامجون گرفت و نگاهش رو به زمین زیر پاهاش دوخت. واقعاً گیج شده بود، می‌ترسید توی چشم‌های پاک نامجون که این‌جوری صادقانه در قلبش رو براش باز کرده نگاه کنه، از اون تیله‌های مشکی‌رنگ خجالت می‌کشید؛ ولی انگار نامجون هم داشت با خودش کنار می‌اومد که هیچ حرف دیگه‌ای نزده بود و بعد از عقب‌کشیدن جیمین فقط سکوت کرده بود.

موآبی فهمیده بود جیمینش یه مشکلی داره، این نگاه خیره به زمینی که هر لحظه حس می‌کردی قراره سوراخ بشه و فشردن انگشتانش قطعاً به‌خاطر خجالت از بوسیدن یا بوسیده‌شدن نیست؛ یک چیزی بزرگ‌تر در انتظارش بود.

درسته مثل جیمین درس روانشناسی نخونده بود و تخصصی توی این رشته نداشت؛ ولی این چیزهای ساده رو به‌خوبی می‌تونست حس کنه، برای همین فقط منتظر موند تا جیمین حرفی بزنه نه اینکه خودش شروع کنه به حدس‌زدن و جیمین رو سؤال‌پیچ کردن.

سکوت سنگین بینشون داشت هردوشون رو اذیت می‌کرد، هیچ کدوم قصد شکستنش رو هم نداشتن یا شاید از حرف‌زدن می‌ترسیدن؛ ولی این سکوت نمی‌تونست تا ابد ادامه پیدا کنه. کسی باید طلسمش رو باطل می‌کرد.

نفس کوتاهی گرفت و سعی کرد تمام جمله‌هایی که حس می‌کرد می‌تونن درست باشن رو توی ذهنش مرور کرد، با یه نگاه کوتاه به نامجونی که چشم روی ستاره‌ها قفل کرده بود، حرفش رو شروع کرد:

oblivion «Sope»Onde histórias criam vida. Descubra agora