با برخورد سرش به میز شوکه چشمهاش رو باز کرد، کی خوابش برده بود؟
نگاه گیجی به ساعتش انداخت تا بفهمه چند دقیقهست که خوابیده و ساعتش، سه بامداد رو اعلام میکرد و اون هنوز توی اتاق کارش بود و حتی برای شام از اتاقش بیرون نرفته بود. تمام مدت با سرگرمکردن خودش با کار، ذهنش رو از هوسوک دور کرده بود.بیخیال خونه رفتن شد؛ چون قطعاً اونجا هم پر از خاطرههای هوسوک بود و دوباره قرار بود برگرده به گذشته. برای اینکه بهخاطر خستگی اشتباهی توی آهنگ انجام نده بلند شد و خودش رو روی مبل راحتی کوچکی که گوشه اتاق بود رها کرد.
...
با تکونهای شدیدی که خورد احساس کرد، زلزله اومده و سریع چشم باز کرد و توی جاش نشست.
بادیدن سری که یک دفعه اومد توی صورتش ترسید و عقب رفت._ های هیونگ، صبح بخیر!
_ فاک، نامجونا!
پسرک موآبی کمی عقب کشید و لبخند به لب پرسید:
_ دیشب نرفتی خونه؟
یونگی درست روی مبل نشست و دستی توی موهاش کشید تا مرتبشون کنه و جواب داد.
_ نه، باید کارم رو تموم میکردم نرفتم، ساعت چنده؟
_ ده، وقتی اومدم دیدم ماشینت اینجاست فکر کردم زود اومدی و داری کارت رو انجام میدی مزاحمت نشدم الان اومدم بهت بگم بریم یک چیزی بخوریم که شما رو در خواب هفت پادشاه یافتم.
یونگی که تازه متوجه شده بود چقدر خوابیده از رو مبل پایین اومد و یک راست پشت مانیتورش نشست.
_ ممنون نامجون، تو برو من نمیام کارم مونده!
_ چی میگی برای خودت، مین نیمیم، بلند شو بریم، بلند شو ببینم، هوبی گفت دیر تر میاد نمیخواد خودت رو اذیت کنی.
با شنیدن لقب هوسوک رادارهاش فعال شدن و برگشت سمت نامجون.
_ چی؟ گفته دیر میاد؟
_ آره، کجاش تعجب داره بلند شو بریم، گشنگی میمیری هیونگ.
یونگی دستش رو توی موهاش برد و بهمشون ریخت. باید یک جوری با هوسوک حرف میزد؛ اما چی میخواست بهش بگه. همزمان با ذهنی که درگیر هوسوک بود جواب داد.
_ آهه... باشه بریم.
...
هر دوشون توی غذاخوری روبهروی ساختمون نشسته بودن و غذایی رو که نامجون به اصرار سفارش داده بود میخوردن، یعنی در واقع یونگی داشت باهاشون بازی میکرد. نگاهی به بشقاب نامجون که تقریبا تموم شده بود انداخت.
_ اگه تموم کردی بریم؟
نامجون نگاهی به بشقاب پر یونگی انداخت؛ ولی بیخیال پا پیچ یونگی شدن شد، هیونگش اونقدر بزرگ بود که بتونه برای خودش تصمیم بگیره و گیردادنهاش قطعاً اشتباه بود پس قاشق و چاپاستیکهای خودش رو توی بشقابش گذاشت.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
oblivion «Sope»
Фанфик[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending