پالتوی خیس شدهاش رو، روی دستهی مبل انداخت و خودش رو روی همون مبل پرت کرد و چشمهاش رو بست؛ ولی تنها چیزی که باز هم پشت تاریکی مطلق پلکهاش نقش بست، گونههای خیس و چشمهای سرخ شده و نفسهای سنگین دیشب نامجون بود....
فلش بک
از پرستار بخش خداحافظی کرد و پالتویی که اصلاً قصد پوشیدنش رو نداشت توی دستهاش جابهجا کرد.
توی این چند روز حسابی فکر کرده بود و خودش رو از بابت اینکه چقدر اون روز بچگانه فرار کرده بود سرزنش کرده بود. قدمهاش رو تند برمیداشت چون احساس میکرد دور بودن از فرشتهی انساننماش دیگه کافیه و زودتر باید اون رو توی بغلش بگیره.
باید حرفهایی که نزده بود رو بهش میگفت، بدون اینکه مهم باشه جواب نامجون چی هست؛ ولی هنوز هم جرئت نمیکرد باهاش روبهرو بشه به هر بهونهای خودش رو از رفتن دور میکرد.
فاصلهی زیادی با ماشینش نداشت که دسته گل صورتی رنگی ناگهان روبهروی صورتش قرار گرفت و مجبور شد متوقف بشه. یک قدم به عقب برداشت تا کسی که اینقدر ناشیانه این کار رو کرده ببینه.
_ هی، چکا...
با دیدن شخصی که کنارش ایستاده بود حرفی که میخواست بزنه توی دهنش قفل شد.
اون اینجا چکار میکنه؟ واقعاً خودشه؟ چرا الان؟ دقیقاً چرا الان باید بیاد؟نگاه پر سؤالش رو به فرد خندان روبهروش داده بود و سکوت کرده بود.
_ مشتاق دیدار!
جونگکوک، جیمین رو توی بغلش گرفت و بعد از چند ثانیه ازش جدا شد و سرش رو کج کرد و چند باری دستش رو جلوی صورت جیمین تکون داد.
_ هی جیمینا، خوبی؟... مثل اینکه بد موقع اومدم خیلی درگیری، هرچقدرم صدات زدم نفهمیدی، برای همین دویدم جلوت.
جیمین سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و بعد از چندین سال یک رفتار درست از خودش نشون بده.
_ عاو جونگکوکا، ببخشید یککم خسته بودم متوجه نشدم، تو اینجا چکار میکنی؟ مگه آمریکا نبودی؟
پسر کوچیکتر خندهی شیرینی کرد، اول دسته گلی که توی دستش بود رو توی بغل جیمین گذاشت و دست جیمین رو گرفت و روی یکی از نمیکتهای توی حیاط بیمارستان که بهشون نزدیک بود نشستن.
_ اومدم عشق قدیمیم رو ببینیم.
چشمهای جیمین از جواب ناگهانی جونگکوک درشت شده و نمیدونست چی قراره بگه.
جونگکوک که به هدفش رسیده بود بلند شروع کرد به خندیدن و لپهای گل انداختهی جیمین رو که بهخاطر سرما به قرمزی میزد بین دوتا از انگشتهاش گرفت و کشید._ بیخیال پسر چرا چشمهات رو اینجوری میکنی شوخی کردم، اومده بودم کار مالکیت زمینهای مامانم رو انجام بدم گفتم حالا که اومدم کره یک سر به تو بزنم و حال هوسوک رو هم بپرسم و ببینم چکار میکنید، از وقتی رفتم اون طرف خیلی کم پیش اومده باهم حرف بزنیم.
KAMU SEDANG MEMBACA
oblivion «Sope»
Fiksi Penggemar[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending