در کافه رو باز کرد و نگاهی به داخل کافه انداخت تا یونگی رو پیدا کنه و اون رو ته سالن کافه کنار پنجره دید و بهسمتش حرکت کرد.
یونگی لیوان قهوهاش رو که سفارش داده بود میون دستهای سردش گرفت بود و منتظر جیمین بود. با نشستن فردی درست روبهروش چشم از پنجره برداشت و به روبهروش داد.
_ بالأخره اومدی! امیدوارم سلیقهات عوض نشده باشه، برات هات چاکت سفارش دادم.
جیمین نگاهی به لیوان روی میز انداخت، هیچ فکرش رو نمیکرد یونگی هنوز چیزی رو که دوست داره یادش باشه و آروم جواب پسرک رو داد.
_ نه هنوز همون جیمینم.
_ خوشحالم که همون جیمین رو میبینم.
بعد از پایان جملهی یونگی سکوت سنگینی بینشون شکل گرفت، هیچ کدوم قصد شروع کردن صحبت رو نداشتن.
یونگی انگار تمام سؤالات توی ذهنش پریده بودن و نمیدونست الان باید درباره چهچیزی حرف بزنه؛ ولی قرار هم نبود تا آخر روز فقط هم دیگه رو نگاه کنن و باهم حرفی نزنند. باید یک نفر صحبت بینشون رو شروع میکرد؛ اما طلسم نامرئی که روی میز بود اجازه شکستن اون سکوت رو نمیداد.
برعکس همه ملاقاتهاشون که یونگی حرفش رو میزد، جیمین طلسم سکوتشون رو شکست._ برای چی برگشتی؟
یونگی لیوان توی دستش رو روی میز برگردوند و جواب داد.
_ برگشتم تا قلبم رو آروم کنم، برگشتم تا عذابم رو تموم کن.
_ وقتی میرفتی که قلبت آروم بود!
_ نه، نبود؛ ولی حس بزرگ بودن و جنتلمن بودن کَرَم کرده بود و نمیگذاشت صدای قلبم رو که داره برای موندن بیقراری میکنه، بشنوم.
دکتر جوان لبخند تلخی روی لبهاش نشست و دوباره پرسید:
_ ارزش گوش ندادن به قلبت رو داشت؟
_ نداشت؛ ولی دیگه دیر شده بود و رویی برای برگشتن نداشتم... با موندنم خواستم خودم رو مجازات کنم و مجازات هم شدم؛ ولی انگار قلب هوسوک بیشتر از اینها قصد داره مجازات بشم!
زندان قلبش جرمم رو قتل عمد اعلام کرده و مجازاتم کمتر از قصاص نیست.
برای اینکه آروم بشه باید قصاصم میکرد؟ بهم بگو چطوری؟ چطوری اینکار رو کرد؟ اون بهم گفته بود عشقمون رو فراموش نمی کنه. چطوری قاضی قلبش با قصاصم موافقت کرد و من رو از توی زندگیش کنار زد.جیمین کمی از مایع شیرین توی لیوانش رو مزه کرد و روی میز برگردوند و جواب داد:
_ بعد از رفتنت خیلی اتفاقها افتاد، یادآوریش قلب من رو هم مجبور میکنه برات اعدام صادر کنم. قاضی قلبی که تو ازش حرف میزنی برای تو ابد بریده بود؛ ولی در عوض خودش در حال نابودی بود.
میخواست با دادن ابد به تو خودش رو دفن کنه؛ چون دنیاتون برای اون قتل عشق یک جنازه میخواست یا قاضی یا مجرم.
هر آدم عاقلی مجرم رو قصاص میکرد؛ ولی قاضی داستانت زیادی دل بسته بود و دنیا زمینش زد، خوردش کرد، شکستش، با قصاصت خواست بلند بشه و به زندگیش برگرده.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
oblivion «Sope»
Фанфик[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending