بخیه زدنش رو تموم کرد و شروع کرد به پانسمان کردن دست یونگی.
_ دیشب تشنج کرد؟
با سؤال جیمین سرش رو بلند کرد و به چهرهی عصبی جیمین که بدون نگاه کردن بهش داشت با گاز توی دستش ور میرفت خیره شد.
_ آره، توی بغلم!
_ اون وقت تو هم به من خبر ندادی؟
صدای جیمین عصبی بود و کم کم داشت اوج میگرفت؛ ولی متوجهش نبود.
_ زنگ میزدم چی میگفتم، میگفتم هوسوک به خاطر من تشنج کرده! بیا گند من رو جمع کن؟
_ مگه هیچ تشنجی هم بوده که بهخاطر توی لعنتی نباشه؟ گندی بوده که من جمع نکرده باشم؟
یونگی دیگه جوابی نداشت بده، حق با جیمین بود تمام دردهای هوسوک تقصیر خودش بود، و هر دفعه کسی که کنارش مونده بود، جیمین بود.
نامجون از کنار آقای چو که آروم و ساکت به بحث بچهها نگاه میکرد و به خودش اجازه دخالت نمیداد، بلند شد و از پشت شونه جیمین رو فشرد و از یونگی دورش کرد.
_ آرومتر جیمینا، الان بیدارش میکنی. تازه آروم شده، اگر میخوایید دعوا کنید برید بیرون از خونه.
جیمین دست نامجون رو از روی شونش کنار زد و بعد از چشم غره بدی که به یونگی رفت برگشت سمت اتاقی که هوسوک خوابیده بود. میدونست اگه یککم دیگه یونگی رو ببینه، نمیتونه به خودش قول بده باهاش دعوا نکنه و تا میخوره نزنتش.
چند ساعتی از زمانی که هوسوک توی بغلش بیهوش شده بود، میگذشت و همچنان موبرفی خواب بود. چهرهی معصومش توی خواب دل هر سنگی رو آب میکرد و این برای جیمین که میدونست چه دردهایی رو پشت این چهرهی معصوم مخفی کرده دردناکتر هم میشد، تنها کاری که اون لحظه تونست و انجامش داد، ناسزاهایی بودن که توی دلش نثار یونگی کرد؛ ولی مگه اون از دردهای یونگی هم خبر داشت؟
روی تخت کنار هوسوک نشست و دست سردش رو توی دستش گرفت.
_ چرا تو فقط درد میکشی؟ چرا عروسکگردان زندگیت اینقدر بی رحمه؟ یادمه اون شب چطوری برام گریه میکردی و ازم میخواستی از دست این عروسکگردان راحتت کنم؛ ولی چی شد؟ باز چرا پیداش شد؟ چرا باز هم دردهاش رو آورد و گردن تو آویزون کرد؟ یعنی اینقدر من بدرد نخور و ناتوان بودم؟
...
با رفتن جیمین به اتاق، نامجون هم تصمیم گرفت برگرده کمپانی تا دلیلی برای نبودن یونگی و هوسوک بیاره.
آقای چو هم با رفتن اونها بالأخره به خودش اجازه داد کنار یونگی بشینه و پسری که سالها دلش به جمله آخر اون نامهی بینشان که نوشته بود برمیگردم خوش بود و آرزوی دیدن و شنیدن صداش قبل از مردنش رو داشت توی بغلش بگیره.
YOU ARE READING
oblivion «Sope»
Fanfiction[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending