part. 43🔮

138 33 25
                                    


دست‌هاش می‌لرزیدن نه به‌خاطر سردی هوا؛ بلکه از استرس اتفاقاتی که خبر نداشت کی رخ می‌دن، سعی کرد لرزش دستش رو مخفی کنه و کلید رو توی در چرخوند و بازش کرد، وارد خونه شد و ابتدای راه‌روی کوچیکشون کنار در منتظر ورود موبرفیش موند.

باز به جون انگشت‌هاش افتاده بود و گوشه‌ی ناخون‌هاش رو می‌کند تا استرسش رو مخفی کنه و با چشم‌هاش قدم‌های هوسوک رو دنبال می‌کرد.

هوسوک داشت توی خونه‌ای قدم می‌زد که باید خاطره‌های زیادی ازش داشته باشه؛ ولی باز هم ذهنش از هر تصویری خالی بود؛ حتی ثانیه‌ای رو از این خونه به یاد نمی‌آورد، حس می‌کرد دفعه‌ی اوله داره این خونه رو می‌بینه و توش قدم می‌ذاره و این داشت اذیتش می‌کرد. گشتن داخل خاطره‌هایی که چیزی جز صفحه‌های خالی و سیاه نبودن و هر چقدر بیشتر فکر می‌کرد تنها فقط سردردش بیشتر می‌شد.

کنار اپن آشپزخونه ایستاد، ویدئویی که دقایقی پیش دیده بود رو به یادآورد؛ ولی اون فقط ویدئو رو به یاد می‌آورد نه خود حقیقت و خنده‌های واقعی از دید خودش توی خاطره‌ها، خاطره‌هایی که باید متعلق به چشم‌های خودش باشن نه لنز دوربین.

سردردش لحظه به لحظه  بیشتر می‌شد و حس می‌کرد یکی توی سرش در حال تبل زدنه، چشم‌هاش رو مدت کوتاهی بست و وزنش رو روی دستی که به اپن تکیه داده بود انداخت و سعی کرد با نفس‌های عمیقی که می‌گیره حال خودش رو بهتره کنه.

یونگی که همون جا توی راه‌رو ایستاده بود و تماشاگر حرکات هوسوک بود، با سست شدن بدنش روی اپن دوید کنارش و دستش رو گرفت و نگران بهش چشم دوخت و حالش رو پرسید.

_ خوبی؟ می‌خوای برگردیم خونه؟ اصلاً بیا بی‌خیالش بشیم! هوم‌؟ هوسوکم خوبی؟

_ ولم کن.

مو برفی دستش رو با ضرب از توی دست‌های یونگی بیرون کشید، کف دستش رو روی شقیقه‌اش گذاشت و سعی کرد درد عجیبی که توی سرش هست رو کمتر کنه و دوباره قدم برداشت به سمت اتاقی که حدس زده بود، شاید بتونه بهش کمک کنه و آرومش کنه، الان به یاد‌آوری یک ثانیه از گذشته هم راضی بود. رفت و یونگی رو توی ترسی بدتر از قبل تنها گذاشت‌.

...

فرمون ماشین رو چرخوند و وارد کوچه دیگه‌ای شد.

_ صبر کن، این همون جایی که من اون شب یونگی رو آوردم! آره مطمئنم همین کوچه بود.

_ اومدن خونه قدیمیشون، می‌دونستم حسم اشتباه نمی‌کنه.

صداش ناراحتی عجیبی همراه داشت و نگاه پسر بزرگ‌تر رو به خودش جلب کرد. نامجون چیز دقیق و کاملی از داستان گذشته این سه نفر نمی‌دونست؛ اما خوب می‌تونست از لحن و چیزهایی که از دیروز تا به امروز از جیمین دیده بود بفهمه چقدر داستان تلخی باید باشه.

oblivion «Sope»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora