هیچ کدوم متوجه نشدن که خاله از خونه بیرون رفت و تنهاشون گذاشت، الان قرار بود باهم تنها باشن و تصمیم بگیرن که آیا حرفهایی که قلبهاشون رو اسیر کرده رو بازگو کنن یا داخل همون خونهی قرمزرنگ، پشت اون میلههای استخونی مخفی نگه دارن.یونگی به هوسوک نزدیکتر شد و توی چند قدمیش ایستاد. دستش رو تا نیمه بالا آورد؛ ولی از کاری که میخواست انجام بده پشیمون شد و دوباره کنار خودش رهاش کرد. به مردمکهای شبمانند هوسوک که میلرزیدن خیره شد.
_هوسوک خواهش میکنم بگو چی شده؟ اصلاً فقط بهم بگو، قول میدم برم که نبینیم.
«چی! میخواد بره؟ به این زودی جا زد؟ نه، نباید بره. نباید بذارم بره.»
_هوسو...
_الان که اومدی حق نداری جایی بری.
موبرفی پرید بین حرف یونگی و فقط با گفتن اون جملهی کوتاه بهسمت اتاقش رفت و سریع در رو پشتسرش بست و بهش تکیه داد.
«احمق اون چه حرفی بود آخه؟ الان ایگنورت میکنه، برمیگرده خونهاش و تو تنها میمونی. احمق، احمق، میشه نره؟ آره، اگه من براش مهمم میمونه مگه نه؟ یعنی هنوز توی پذیراییه؟»
گوشش رو به در اتاق چسبوند تا شاید متوجه بشه یونگی داره چکار میکنه، دقایق کوتاهی گذشت که صدای قدمهایی به گوشش خورد.
«واقعاً داره میره؟ ولی چرا صدای پاش داره نزدیکتر میشه بهجای دور تر؟»
بیشتر گوشش رو به در فشرد به خیال اینکه میتونه بهتر متوجه بشه، حس کرد اون قدمها درست الان کنار در متوقف شدن و حسش درست بود چون لرزش کوتاهی که به در وارد شد نشون می داد کسی مثل خودش پشت در نشسته، شنیدن برخورد چیزی به در که گوشهاش رو نوازش کرد بهش فهموند سرش رو به در تکیه داده. نفس بیصدایی بهخاطر راحت شدن خیالش کشید و لبخند ریزی روی لبهاش نشست.
«اون واقعاً نرفت!»
سرش رو از در جدا کرد و درست نشست، به این فکر میکرد الان که یونگی پیشش مونده چکار باید بکنه، بهش دربارهی حسش بگه یا منتظر باشه تا از احساسات اون مطمئن بشه؛ ولی خود یونگی الان داشت میگفت اون براش مهمه و بهخاطر خودش اینجاست.
_میدونی هوسوک، یه زمانی یه نفر توی زندگیم بود که هر دفعه بابت رفتارهای سردم بهم غر میزد؛ ولی با این حال کنارم مونده بود و با تمام غرغرهاش من رو میخندوند؛ ولی سرنوشت بیرحم بود. کاری کرد که اون آدم به اجبار من رو از زندگیش پاک کنه و من خیلی تغییر کردم. حتی دیگه مثل اون موقعها نیستم. یعنی دقیقش میشه، چند هفتهت که دیگه نیستم. وقتی تو رو دیدم، همون موقع که تو رو توی اون اتاق با بقیه دیدم، اولش حرف زدنت جوری بود حس کردم شاید اون باشی؛ ولی تو اون نیستی، بهتر از اونی. تو حتی شبیهشم نیستی، تو کسی شدی که من دوست داشته باشم بهخاطرش بهتر باشم و بیشتر با بقیه گرم بگیرم تا به چشم تو بیام. سعی میکردم هر جوری شده کنار تو بمونم برعکس اون زمانها که من از همه فراری بودم، حتی آدمهای مهم زندگیم. دیگه نمیخوام اون کاکائوی تلخ مخفی توی اون جنگل تاریک باشم که بقیه دارن دنبالم میگردن و بهم میگن تو آدم مهمی هستی. میخوام برای آدمی که الان درست توی این اتاق نشسته بشم یه شکلات نعنایی که طعمش رو دوست داره. درسته وقتی اون رو میذاری توی دهنت حس خنکیش تمام وجودت رو پر میکنه؛ ولی کمکم گرم و شیرین میشه. دلم میخواد اون سردیهام رو که باعث شدن ازم دور بشی تبدیل کنم به شیرینترین لحظهها برات... هوسوک، میشه بیای بیرون؟
ESTÁS LEYENDO
oblivion «Sope»
Fanfic[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending