part. 46🔮last part🔮

242 38 44
                                    


سرش رو روی شونه‌ی تهیونگ گذاشته بود و به جایی نامشخص روی زمین خیره شده بود، نوازش‌های آروم دست تهیونگ روی موهای برفیش یک‌کم از سردردش کمتر کرده بود.

زیر چشمی نگاهی به یونگی که روبه‌روش نشسته بود انداخت، اخم‌هاش توی هم بودن و به جون لب‌هاش افتاده بود، می‌تونست حدس بزنه در چه حدی یونگی عصبیه و فقط سکوت کرده، توی این چند روز بار‌ها این حالت عصبی و سکوت‌های طولانی مدت یونگی رو بعد از سردردهاش دیده بود.

دلش می‌خواست از توی بغل تهیونگ بیرون بیاد و سرش رو توی سینه‌ی یونگی مخفی کنه، دلش آغوش گرم همین مرد اخمو رو می‌خواست تا بتونه توی بغلش گریه کنه و ازش معذرت خواهی کنه؛ ولی مگه اون گناهی داشت؟

تقصیر خودش نبود، که باز هم چیزی یادش نیومده بود و هنوز هم خاطره‌هاش سیاه رنگ بودن.

باید بهش می‌گفت باز هم چیزی به یاد نیاورده؟ چطوری می‌تونست این رو بگه و امیدی که توی اون جمله‌ی عاجزانه قبل بوسیده‌ شدنش، شنیده بود رو نابود کنه.
ماهش رو پیدا نکرده بود و با چه رویی می‌خواست به یونگی بگه پیدات نکردم و باز هم دارم سیاهی می‌بینم.

برای خودش هیچ مهم نبود اگه چیزی به یاد نمی‌آورد، همین که الان یونگی کنارش بود رو دوست داشت؛ ولی تمام این تلاش‌های تو خالی رو انجام داد تا بتونه یونگی رو توی بغل بگیره و بهش بگه من تو رو می‌شناسم، من تمام خاطره‌هامون رو یادمه، من اون یونگی نعنایی رو یادمه.
چشمه‌ی چشم‌هاش بی‌اختیار دوباره پر از اشک شدن و خداروشکر می‌کرد که کسی ازش سؤال نمی‌کنه چی‌شده یا چرا چشمات اشکیه؛ چون بدون شک دیگه نمی‌تونست خودش رو کنترل و خود خوری کنه.

پلک‌هاش رو چندین بار بست و باز کرد تا اون پرده‌ی اشک رو کنار بزنه و در آخر سرش رو از روی شونه تهیونگ برداشت و درست نشست؛ ولی همچنان نگاهش به گوشه‌ی نامشخصی از زمین بود، بغض سنگینی بین تارهای صوتیش خونه کرده بود و برای ترکیدن به گلوش و چشمه چشم‌هاش چنگ می‌زد.

می‌خواست حرفی بزنه و اون جو سنگین خفه کننده رو تموم کنه؛ اما نه تنها توانش رو نداشت، بلکه جرئتش رو هم نداشت، می‌ترسید، می‌ترسید از ناامید شدن یونگی، از تنها شدن دوبارش.

.

ناخودآگاه با جابه‌جا شدن هوسوک کنار تهیونگ، چشم‌هایی که از عصبانیت و سردرگمی رو به سرخی می‌رفتن روی صورت برفکش چرخیدن و دیدن اون مردمک‌های شب رنگ که الان از جوشش اشک‌هاش می‌درخشیدن، قلبش رو به بازی گرفت و آستانه‌ی صبرش رو به نقطه پایان رسوند.

گره ابروهاش تنگ‌تر شدند و از جاش بلند شد، با دوقدم بلند روبه‌روی برفکش ایستاد و بدون این که فرصتی برای تحلیل به هوسوک بده، دست سردش رو بین انگشت‌های کشیده خودش اسیر کرد و بلندش کرد، سرعت ناگهانیش باعث شد، لحظه‌ای مو برفی تعادلش رو از دست بده؛ ولی یونگی قبل از هر اتفاقی با محکم گرفتن و ثابت کردن دست‌هاشون از زمین خوردن هوسوک جلو گیری کرد.

oblivion «Sope»Donde viven las historias. Descúbrelo ahora