بالا رفتن از اون همه پله داشت نفسش رو میگرفت و بهسختی نفس میکشید و پاهاش درد گرفته بودن. دیگه کشش نداشت، خم شد و کیسهای که چند تا شیشه سوجو و چند مدل خوراکی دیگه داخلش بود رو روی پلهی بالایی گذاشت و دستهاش رو به زانوهاش تکیه داد تا نفس بگیره و بعد از چند ثانیه یکی از دستهاش رو بالا برد و گفت:_جیمین... صبـ... صبر کن.
بین هر کلمهاش یه نفس کوتاه میگرفت تا بتونه صحبت کنه.
«این موچی چه انرژیای داره. من با اون همه ادعای رقصیدن و خوندن روی صحنه دارم با چند تا که نه یه عالمه پله نابود میشم»
جیمین که چند تا پله از موآبی جلوتر بود ایستاد و برگشت و با لبخند کوچیکی که روی لبهاش بود و صدایی که تهموندهای از خنده داشت جواب نامجون رو داد:_هیونگ گفتم برگرد خونه گفتی نمیخوای!
_آخه... فکر نمی...
_فکر نمیکردی اینقدر پله داشته باشه؟
جیمین جملهی نامجون رو تموم کرد و کنارش ایستاد و کیسهای که روبهروی پاهاش بود رو برداشت و دست چپش رو زیر بازوی راست نامجون برد و کمکش کرد درست بایسته.
_تحمل کن چند تا دیگه بیشتر نمونده، باهم میریم بالا، چیزی نمونده آتیشبازی رو شروع کنن.
نامجون که تازه نفسش برگشته بود و قلبش قصد داشت آرومتر بزنه با چسبیدن جیمین بهش باز بیجنبه شد و شروع کرد سریع زدن؛ ولی خداروشکر میکرد چون اگر جیمین متوجه ضربان قلبش هم میشد، فکر میکرد بهخاطر پلههاست نه بهخاطر نزدیکی خودش.
نگاهی به صورت خندان جیمین انداخت و به حرف اومد:
_اوکی؛ ولی بگو آخه چطوری همچین جایی رو پیدا کردی؟
جیمین بازوی نامجون که دستش رو دورش حلقه کرده بود رو رها کرد و کیسهی داخل دستش رو جابهجا کرد و گفت:
_داستان داره، میخوای بشنوی؟
نامجون دستهاش رو داخل جیب شلوارش برد و با جیمین همگام شد و گفت:
_فکر کنم بهتر از ساکت بودن و بالا رفتن از اینها باشه!
_شاید!
جیمین شونههاش رو بالا انداخت و بعد از گفتن اون کلمه لبخند قشنگی از به خاطر آوردن اون لحظهها زد و شروع کرد به تعریف کردن.
(فلش بک)
شب شده بود و همچنان با هوسوک توی پیادهروهای سئول سرخوش میچرخیدن، امروز یونگی بالأخره به هوسوک اعتراف کرده بود و جیمین توی آزمون ورودی دانشگاهش قبول شده بود برای همین اومده بودن بیرون باهم جشن دونفره گرفته بودن.
اونقدری نوشیده بودن و خوشحال بودن که تا صبح توان داشتن تمام کوچههای سئول رو پیاده راه برن.
جیمین بین خندههاش از جوک بیمزهای که باز هوسوک برای بار صدُم امروز تعریف میکرد چشمش به کوچهای خورد که با پلههای زیادی تزیین شده بود و خونههایی قدیمی داخل کوچه دیده میشدن. ناگهان ایستاد و به چیزی که به سرش زده بود فکر میکرد.
ESTÁS LEYENDO
oblivion «Sope»
Fanfic[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending