نگاهش آروم بهسمت راست خودش جایی که هوسوک نشسته بود و به روبهروش خیره شده بود کشیده شد و در آخر روی جعبهای که توی دستهای موبرفی بود متوقف شد.
توی اون لحظه عرق سردی بود که از کمرش رها شد و حس کرد تمام بدنش یخ زده و هیچ کاری نمیتونه انجام بده، چندین بار سعی کرد کلمهای رو به زبون بیاره؛ ولی نه تنها بدنش همراهیش نمیکرد، ذهنش هم قفل شده بود و حتی نمیدونست چه حرفی باید بزنه و فقط لبهاش روی هم فشرده میشدند.
« یعنی تموم شد؟ هوسوک فهمید بدون اینکه من برای گفتنش آماده باشم، یعنی الان ممکنه من رو یادش بیاد! حتماً ازم متنفر میشه! باید چه جوابی بهش بدم؟ بهش بگم آره من ولت کردم! منِ احمق، حتی بهت نگفتم مجبورم برم و مثل یک عوضی ولت کردم. بهش بگم بهخاطر من رفتی حافظهات و پاک کردی! بهخاطر منه که بهت حمله عصبی دست میده! من بودم که این بلا رو سرت آوردم! من نمیتونم اینها رو بهش بگم! کاش همون اول به حرف جیمین گوش داده بودم و بیخیال جعبه میشدم، الان چطوری باهاش حرف بزنم؟»
بیاختیار دستش بهجای تمام بدنش حرکت کرد و روی دست هوسوک قرار گرفت و بالأخره ذهنش اجازه بیان کلمهای رو صادر کرد.
_ هوسوکا!
نه تنها صداش به وضوح میلرزید و ترسیده بود؛ بلکه دستش هم سرد بود و میلرزید و قرار گرفتن دست گرم هوسوک روی دستش مجبورش کرد چشمهاش رو از صورت غرق در آرامش موبرفی بگیره و به دستهاشون نگاه کنه.
موبرفی دست یونگی رو آروم توی دستش گرفت و شروع کرد با دست خودش گرمش کردن.
_ دستت یخ کرده پیشی، باید دستکش دستت میکردی.
این حرف یونگی رو بیشتر از قبل ترسوند، چرا باید همچین حرفی میزد؟ چرا عصبی نبود؟ چرا داد و بیداد نمیکرد و بهش نمیگفت اون عوضیه؟ چرا داشت باهاش همچین کاری میکرد؟
موبرفی جعبه رو کنار خودش گذاشت و اون دست دیگه یونگی رو هم توی دستش گرفت و هر دوشون رو جلوی دهنش برد و با هاکردن بین دستهای یونگی، اون ها رو کمی گرمشون کرد و بعد رهاشون کرد و گفت.
_ یونگیا، میشه بریم خونهی نامجون به خونهمون نزدیکتره.
_ ح... حتماً!
حالا فقط یونگی نبود که ترسیده بود و رفتار هوسوک براش عجیب بود؛ بلکه جیمین و نامجون هم منتظر یک اتفاق خیلی بدتری بودند.
...
طول راه دیگه هیچ حرفی زده نشد و فقط صدای پیانوی آرومی که توی ماشین پخش میشد سکوت سنگین و خفه کننده رو میشکست، یونگی ماشین رو روبهروی خونهی نامجون نگه داشت.
جیمین نمیخواستن تنهاشون بذاره و از حال هوسوک میترسید، خودش رو مقصر تمام این اتفاقات میدونست، در حالی که بیگناه ترینشون بود؛ ولی از طرفی باید اجازه میداد خودشون تنهایی این داستان هفت ساله رو تموم کنند؛ اما شاید بهتر بود با دعوت کردنشون به خونه یککم برای هضم و آروم شدن هر دوشون وقت میخرید.
درِ سمت خودش رو باز کرد و پیاده شده و سرش رو خم کرد و داخل ماشین رو نگاه کرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
oblivion «Sope»
Фанфик[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending