جیمین که باز هم منظور استادش رو نگرفته بود با چهرهی گیج شدهاش به استاد خیره شد تا شاید بتونه بهتر حرفهای استادش رو متوجه بشه.
_ من میخوام اون فردی که توی ذهن هوسوک وجود داره رو پاک کنم، میخوام کاری بکنم کسی که اون میشناسه توی خاطراتش وجود نداشته باشه که بخواهد بهش فکر کنه. که بهش میگن خاطرهزدایی، ما میخواهیم کاری کنیم که هیچ خاطرهای از اون فرد براش باقی نمونه.
جیمین یککم به گوشهاش شک کرد و مطمئن نبود درست حرفهای استاد رو شنیده یا نه، برای اینکه مطمئن بشه درست متوجه شده، توی جاش جابهجا شد و سرش رو نمایشی خاروند و گفت.
_ یعنی شما میخواهید با پاک کردن حافظهی هوسوک کاری کنید که انگار هرگز همچین کسی رو توی زندگیش ندیده، درست میگم؟
_ دقیقا!
...
بالأخره به صدای زنگ مبایلش تن داد و از خواب بیدار شد، یادش نمیاومد کی خواب رفته بود؛ ولی هرچی بود بهش نیاز داشت و نمیخواست بیدار بشه؛ اما انگار فرد پشت خط بیشتر از اینها اسرار داشت پسرک رو از خوابش جدا کنه.
با چشمهای نیمه بازش دست کشید روی میز تا گوشیش رو پیدا کنه و با صدای که بهخاطر خواب گرفته و دورگه شده بود جواب داد.
«بله؟»
«هی، جیمینشی!»
با شنیدن صدای جونگکوک توی دلش فحشی نصارش کرد که بیدارش کرده و جوابش رو داد.
«سلام کوک، چیزی شده؟»
«حتماً باید چیزی باشه تا بهت زنگ بزنم.»
«نکه ول کن نبودی، گفتم شاید حتماً اتفاقی افتاده.»
«آهان، نه فقط زنگ زدم بگم بیای بریم بیرون، میای مگه نه؟ خیلی وقته نرفتیم، باید بیای!»
جیمین چشمهاش رو بست و کمی روی صندلیش جابهجا شد تا بدن خشک شدهاش رو آزاد کنه و خیلی آروم جواب پسرک رو داد.
«نه کوک، هم حوصله ندارم هم کار دارم، خوشبگذره!»
«هر دفعه میگی حوصله ندارم، کار دارم، من که میدونم همهی اینها بهخاطر اون رفیق دیوونته، بس کن دیگه. اون بدبختِ تو دیگه چرا خودت رو به این روز انداختی، ولش کن یک خورده به خودت برس، برو بیرون عشق حال کن. چسبیدی بهش که چی بشه، تو کنارش باشی اون یارو برمیگرده؟ هر دفعه رفیقم، رفیقم، بسه دیگه جیمین، گور باباش.
هر روز باید تو دانشگاه جواب یکی رو بدم که تو چرا اینجوری شدی. داری خودت هم نابود میکنی، تمومش کن جیمین، امشب باید بیای بریم بیرون.»جیمین از رفتار ناگهانی و داد و بیداد کردن جونگکوک تعجب کرده بود، واقعاً نمیدونست چه کار اشتباهی کرده که اینجور جونگکوک از دستش عصبی و اصلاً حوصله نداشتن اون چه ربطی به هوسوک داره.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
oblivion «Sope»
Фанфик[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending