نفهمید چطوری خودش رو به بیمارستان رسونده و داره دنبال نشونهای از نامجون یا هوسوک میگرده._ جیمینا!
هوسوک با دیدن جیمینی که سر تا پاش خیس شده بود و معلوم بود کلی توی بارون دویده و به سختی سعی داره هوای اونجا رو وارد ریههاش میکنه، عذاب وجدان گرفت. فکر نمیکرد واکنش جیمین در این حد بد باشه و بترسه و از کاری که کرده بود پشیمون شده بود.
_ کجا... کجاست؟
جیمین نمیدونست اصلاً چه اتفاقی افتاده و حال نامجون چطوره، فقط میخواست نامجون رو ببینه و بهش بگه چقدر بزدل بوده، بگه خودش و اون رو به کل نادیده گرفته بوده و داشته برای بقیه زندگی میکرده، بهش بگه کنارش بمونه. هر روز براش بخنده و اون چالهای کهکشانیش رو براش به نمایش بذاره. بهش بگه که دوستش داره نه از روی ترحم بلکه از ته قلبش.
هوسوک فقط برای اینکه یککم بتونه جیمین رو آرومتر کنه دستهاش رو دوطرف شونه پسر کوچیکتر گذاشت و گفت:
_ حالش خوبه.
_ گفتم کجاست هیونگ؟
_ اوکی، آروم باش بیا بریم. الان دکترش پیششه.
دست جیمین رو که از سرمای زیادِ بیرون یخ کرده بود بین انگشتهاش قفل کرد و با قدمهای بلندش همراهیش کرد.
تقریباً نزدیک سالنی شده بودن که اتاق نامجون اونجا بود، چشمشون به پرستارهایی خورد که تند تند وارد یکی از اتاقها میشدن و هوسوک با فکر اینکه احتمالاً کس دیگهای حالش بد شده نه نامجون، با قدمهای آروم جلو میرفت؛ ولی صدای دکتری که هر دفعه میگفت درجه دستگاه الکتروشوک رو برای احیای قلب بیمار بیشتر کنن حال جیمین رو بدتر میکرد.
دستش رو از توی دست هوسوک بیرون کشید و فقط برای اینکه خیال خودش رو راحت کنه، اون بیمار توی اتاق نامجون نیست دوید سمت اتاق._ آماده! شوک.
کنار در که رسید قدمهاش کند شدن، میترسید که تصورش اشتباه باشه و قلبش واقعاً توی اون اتاقِ و دیگه نمیزنه؛ اما دستی که دور کمرش قرار گرفت و اون رو به جلو هل داد، به بدنش دستور داد نفس بکش.
_ هی آقای عاشقی که سکته زدی، اتاقش، اون یکیه.
هوسوک با لبخند کوچیکی که روی لبش بود به اتاقی که دوتا اتاق جلوتر بود اشاره کرد و بیشتر به کمر جیمین فشار آورد تا قدم برداره. هر دو پشت در ایستاده بودن و هوسوک خواست در بزنه تا وارد بشن که با صدایی که از داخل اتاق اومد جیمین جلوی هوسوک رو گرفت.
« خنگ نباش نامجونا، بیوفت دنبالش کاری کن دل ببنده بهجای اینکه هر روز تن لشت رو برداری بیاری بیمارستان پیش من. داری یک کاری میکنی زنگ بزنم به خاله همه چیز رو بذارم گفت دستش، یک خورده عاقل شو مرد.
این داروها رو برای خوشگلی بهت نمیدم و اسمارتیز هم نیستن که هر وقت عشقت کشید بخوریشون، اون خون لعنتیت لخته بشه سکته کنی میوفتی میمیری میام سر قبرت، جمع کن خودت رو برو دنبالش بهجای اینکه اینجا بشینی.»
YOU ARE READING
oblivion «Sope»
Fanfiction[پایان یافته] گاهی وقت ها باید همه داراییت رو تمام اون چیزی رو که بهش میگی زندگی، از خودت دور کنی تا واقعا بتونی زندگی کنی، بتونی نفس بکشی. writer:🐿 couple:sope(switch)* nammin Genre:Romance , mystery , smut , angst , happy ending