part 32🔮

214 34 24
                                    


توی تختش جابه‌جا شد؛ ولی می‌دونست هیچ فایده‌ای نداره و قراره نیست خواب بره با بی‌حوصلگی پتو رو کنار زد و گوشیش رو برداشت، نگاهی به ساعت انداخت ساعت پنج صبح بود و اون هنوز خواب نرفته بود.

ذهنش تقسیم شده بود به دوتیکه یکی که چرا به نامجون اون حرف‌ها رو زده و اون یکیش درگیر هوسوک که حالش خوبه یا نه؟ از این می‌ترسید باز هم حمله بهش دست داده باشه، برای اینکه ذهنش رو خالی کنه تصمیم گرفت دوش بگیره و زود‌تر آماده بشه و بره بیمارستان، دیشب وقتی داشت برمی‌گشت خونه دکتر یون بهش زنگ زده بود که مشکلی براش پیش اومده و به‌جای اون بره و الان که این‌قدر ذهنش شلوغ بود خوب بود تا یک‌کم خودش رو سرگرم کنه.

حوله‌ی تن پوشش رو با لباس‌های دیشبش عوض کرد و رفت تا یک چیزی بخوره و حرکت کنه چون ماشین نداشت می‌خواست با مترو خودش رو برسونه تا هم توی خونه نباشه هم با شلوغی که اطرفش هست خودش رو درگیر کنه؛ ولی خب چون چندین وقت بود به خونه‌ی خودش نیومده بود چیزی جز قهوه‌ای که تو کابینت بود پیدا نکرد و اون هم رو بی‌خیال شد و کاپشنش رو پوشید و از خونه بیرون رفت.

هنوز ده قدم هم از خونه دور نشده بود که صدای بوق ماشینی رو شنید و متوجه شد کنارش ایستاده‌. ماشین به‌نظرش آشنا می‌اومد برای همین کمی خم شد تا راننده رو ببینه که پنجره پایین اومد و کسی که توی ماشین دید کاملاً غافل‌گیرش کرد.
نامجون این موقع روز اینجا چکار می‌کرد؟

پسر بزرگ‌تر که مطمئن بود جیمین از دیدنش تعجب می‌کنه زودتر به حرف اومد.

_ صبح بخیر جیمین شی، سوار شو می‌رسونمت.

جیمین قدم برداشت و کنار پنجره ایستاد.

_ اوه، صبح بخیر هیونگ! اینجا چکار می‌کنی؟

_ مسیرم از این طرف بود، سوار‌شو هوا خیلی سرده.

نامجون این رو گفت و خم شد و در کمک راننده رو برای جیمین باز کرد.
پسر کوچیکتر دودل بود؛ ولی هوا واقعاً خیلی سرد شده بود، برای همین در رو باز کرد و کنار نامجون نشست.

_ ممنونم هیونگ.

_ می‌ری بیمارستان درسته؟

_ آره، از کجا فهمیدی؟

پسرک مو‌آبی دست‌هاش رو، روی فرمون جابه‌جا کرد و بعد از نیم نگاهی به جیمین که با همون لباس‌های دیشبش بود انداخت و جوابش رو داد.

_ دیشب از حرفات متوجه شدم امروز می‌خوای بری بیمارستان برای همین حدس زدم الآن باید مقصدت همون جا باشه.

_ آهان... این وقت صبح حتماً کار واجبی داشتین
که اومدی بیرون؟

_ آره، باید یکی رو می‌دیدم.

_ می‌خوای من رو برسونی این‌طوری دیرت نمی‌شه؟

_ نه چون اون رو دیدم دیگه کار خاصی ندارم و احتمالاً بعدش یک سر برم پیش یونگی حساب کتابم رو باهاش اوکیه کنم.

oblivion «Sope»Место, где живут истории. Откройте их для себя