⓶⓸

2.1K 425 1.1K
                                    

سلاااااام😍❤
کریسمس مبارک☃️❤🤗

با آپدیت پسرها شاد باشین، مثل من که با تک تکشون شادم😍
۱۰ساله شدن دبیوی کای، پسر دوست داشتنیم مبارک❤
به شدت خوشحالم که زمان فرصت شناختنش رو بهم داده😌 درواقع فرصت شناختن تمام اکسو😍

خب این پارت خیلی از ابهامات رو حل میکنه و از نظر سنگین بودن، به شدت پارت سختی بود🔪
لطفا با دقت بخونین🤗
یعنی چشم باز کردم دیدم یه کم دیگه ادامه پیدا می کرد، ۷۰۰۰ کلمه میشد😂

♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡

دستش زیر نوازش انگشت های آلفای کنارش بود و نگاهش خیره به خونه ی قدیمی ای که از این فاصله هم باعث لرزش تنش می شد. صدای غمگین و نگران شیوون تو گوش هاش پیچید:
^هیچول... لازم نیست اینکارو بکنی... اگه اذیتت میکنه..

سرش رو سمتش برگردوند و بدون اینکه اجازه بده حرفش رو تکمیل کنه، ترس هاش رو مخفی کرد:
=لازمه‌... حتی اگه اذیتم کنه... لازمه یک بار باهاش رو به رو شم تا بتونم رهاش کنم!

نوازش انگشت ها تبدیل به گره خوردن دست ها و فشار آرومی شد که نشون دهنده ی حمایت بود. از تکرار روزهای بدشون می ترسید و نمیخواست ذوق برگشتش با دوباره رفتن کور بشه:
^میخوای همراهت بیام؟!

به سختی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش داد. شیوون به خاطرش خیلی چیزها رو تحمل کرد، حالا نوبت خودش بود که قدمی برداره! دست آزادش رو روی دست های قفل شده اشون گذاشت. سرش رو نزدیکتر برد و بوسه ی آرومی روی لب هاش کاشت. آروم مثل خیس شدن پاهات از آرامش موج بزرگی که با خوردن به تکه سنگی شکسته شده و نوازشش به تو رسیده!
سرش رو کمی عقب کشید و با باز کردن چشم هاش گفت:
=میدونم هستی... اینکه هنوز کنارمی، برام خیلی با ارزشه... اما این کاریه که باید تنها انجامش بدم... درک میکنی؟!

چشم های شیوون عمق غم نگاه جفتش رو میدید. حتی برای خودش هم برگشتن به خونه ای که رهاش کردن سخت بود و هیچول...! نمیتونست درخواستش رو رد کنه. اگر میگفت بهش نیاز داره، حتما داشت. بوسه ی کوتاهی روی پیشونیش کاشت و با تکیه دادن پیشونی هاشون به هم زمزمه کرد:
^اگه بهم نیاز داشتی فقط زنگ بزن... با بوق اول خودم رو می رسونم...

تماس پوست هاشون بیشتر از یک دقیقه طول کشید. انگار هر دو میخواستن به وجود هم آرامش بدن و از هم آرامش بگیرن. قبل از اینکه افکارش دوباره مانعی برای تصمیمش بشه، از شیوون جدا و بدون نیم نگاهی از ماشین خارج شد. برای جنگ با خودش و خاطراتش اومده، پس هیچ عقب نشینی قابل قبول نبود.

حالا اینجا بود! با زانوهای لرزون و بدنی یخ کرده بین گرد و غبار و سرمای خونه ای که تمام جوونیش رو توش سپری کرد. انگشت هاش هاش به دسته کلید بین دست هاش فشار وارد می کردن و سعی در تخلیه اضطرابش داشتن.
=آروم باش... هیچ کس اینجا نیست... هیچ چیزی برای اضطراب وجود نداره... همه چیز تموم ...

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now