⓽⓷

1.8K 309 357
                                    

سلام🧡 امیدوارم حال قلبتون خوب باشه✨️

•~•

+سهون کمکم می‌کنی غذاها رو جابجا کنیم؟!

کای بعد از نگاه زیرچشمی به امگای ساکتی که با نشستن روی کانتر پاهاش رو روی هوا تکون می‌داد، به آرومی زمزمه کرد اما هیچ واکنشی نگرفت. از دعوای سهون با چانیول حدودا ۶ روز می‌گذشت و با وجود اینکه فکر می‌کرد رفتن پیش دکتر لی می‌تونه به آرامشش کمک کنه، فقط اون رو به سکوت‌های ناگهانی بیشتری کشونده بود.

سکوت‌هایی که باعث می‌شد خود آلفا هم نسبت به رفتارهای خودش دچار وسواس بشه. نمی‌دونست باید چیکار کنه یا چی بگه که ناخواسته به سهون آسیبی نرسونه و این داشت کلافه‌ش می‌کرد. می‌تونست آثار این کلافگی رو از خارش گرگش زیر پوستش احساس کنه. به حدی که به سختی نگاهی که سمت کشوی چاقوها می‌رفت رو کنترل می‌کرد؛ فقط می‌خواست گرگش رو نجات بده.

چشم‌هاش رو محکم بست و با تکون دادن سرش به دو طرف سعی کرد جلوی پیشروی افکارش رو بگیره. دکتر لی گفته بود چنین مواقعی باید دنبال حس خوب بگرده، حسی مثل... با حس رایحه‌ی ملایم مورد(مورت) زیر بینیش نفس عمیقی گرفت، چشم‌هاش رو به سرعت باز کرد و سرش رو دوباره سمت منبع رایحه برگردوند. ساکت و آروم مثل شاخ و برگ‌هایی که به واسطه‌ی یک نسیم گذری حرکت می‌کنن، یک گوشه نشسته بود و پاهاش رو آهسته تکون می‌داد.

کای از این تصویر می‌ترسید. خاطرات خوبی از سکوت و بی‌حواسی سهون نداشت و تکرار دوباره‌ی شرایطی مشابه با شرایط امگا وقتی وارد خونه‌شون شده بود، نگرانش می‌کرد. عجیب بود که توی این مورد نه از خودش کاری برمی‌اومد و نه حتی هیونگش. انگار باید این مشکل بین خود سهون و چانیول حل می‌شد که پادرمیونی هر کدومشون با شکست مواجه شده بود. تنها چیزی که کای و کریس توش سهیم بودن، سرمای نسبی رفتار امگاشون بود.

سهون کمتر حرف می‌زد، کمتر واکنش نشون می‌داد و گاهی حتی انگار اصلا توی فضایی که خودشون بودن، حضور نداشت. درست مثل الان که خیره به سرامیک‌های کف آشپزخونه، دونه‌ی پوپوی توی دهنش رو به گوشه‌ی لپش فرستاده و بدون پلک زدن توی دنیای افکارش غرق شده بود. کای با آه نامحسوسی، نگاه کوتاهی به ساعت انداخت و با دیدن عدد ۱۰ ابروهاش رو با اخم کوچکی بهم پیوند داد. امشب هم دیر می‌اومدن؟!

همراه با ظرف غذای نیمه‌بسته‌ای که بین دست‌هاش بود سمت سهون حرکت کرد و همزمان با گذاشتن ظرف روی کانتر، سرش رو برای بوسیدن لپ بادکرده‌ی امگا خم کرد. بوسه زدن روی پوپوی کوچکی که زیر لپش بود هم نتونست از نرمی پوست زیر لب‌هاش رو کم کنه و همین لبخند ناخودآگاهی روی لب‌هاش نشوند. سهون می‌دونست حتی وقتی تلخ به نظر میاد هم شیرین‌ترینه؟!

انگار این حرکتش بلاخره امگا رو از دنیای افکارش بیرون کشید که با زبونش، دونه‌ی توی دهنش رو به سمت دیگه هل داد و با متوقف کردن حرکت پاهاش، چشم‌های سوالیش رو به آلفای روبروش دوخت. نفهمیده بود کای کی بهش نزدیک شده و توی این فاصله ازش قرار گرفته و گیجیش رو توی نگاه سردرگمش به خوبی نشون می‌داد. و این حقیقت چیزی نبود که از چشم‌های مرد مقابلش هم دور بمونه، انگار فقط نمی‌خواست به روش بیاره که مچ افکارش رو گرفته که با نشوندن بوسه‌ی کوچک دیگه‌ای روی نوک بینیش، با لبخند زمزمه کرد:

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 11 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐋𝐢𝐦𝐢𝐭𝐚𝐭𝐢𝐨𝐧Where stories live. Discover now