صبح با یکم تکون خوردن از خواب بیدارشد و خودشو توی بغل مامانش دید که خواب بود..یک هفته بود که خانوادش به طرز عجیبی باهاش مهربون شده بودن و اون هیچ حدسی نمیتونست بزنه که چرا....راستش براش اهمیتی نداشت و فقط از اینکه رفتارشون عوض شده خوشحال بود
ولی تهیونگ روحشم خبر نداشت که چه بلایی قراره سرش بیاد و سعی میکرد از این مهربونیشون نهایت لذتو ببره چون هیچوقت تاحالا پدر و مادرش باهاش خوب رفتار نکرده بودن..حتی وقتی فقط یه بچه بود
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
فلش بک شیش سال پیشتهیونگ : هق مامان معذرت میخوام هق ببخشید دیگه نمیرم بیرون هق
_خفه شو تو تا تنبیه نشی ادم نمیشی اینهمه برات امکانات گذاشتیم تو خونه اونوقت یواشکی میری بیرون اره؟؟
تهیونگ : هق مامان غلط کردم هق توروخدا درو باز کن هق قول میدم دیگه نمیرم بیرون هق
با نشنیدن صدایی از مامانش فهمید که بدون توجه به گریه هاش رفته پایین...دیروز وقتی پدر و مادرش با جیمین بیرون بودن تصمیم گرفته بود از خونه بعد از سیزده سال با تنها دوستش بره بیرون و وقتی برگشته بود که مامانش خونه بود و الان از صبح تو اتاقش حبس شده بود...با ناراحتی روی زمین نشست و سرشو روی پاهاش گذاشت...بیست و چهار ساعت بود که هیچی نخورده بود و برق اتاقشم قطع کرده بودن..بعد از نیم ساعت همونطوری که داشت گریه میکرد اروم روی زمین خوابش برد
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پایان فلش بکاروم جوری که مامانشو بیدار نکنه از بغلش دراومد و گوشیشو ورداشت و به سمت تراس رفت
شماره ی تنها کسی که بهش اعتماد کامل داشتو گرفت که مطمئن بود اگه چیزی باشه حتما بهش میگه
جیمین : الو ته
تهیونگ : سلام هیونگ میخواستم راجب یه چیزی باهات حرف بزنم
جیمین : بگو میشنوم
تهیونگ : مامان و بابا به طرز خیلی خیلی خیلیییی عجیب و غیر عادی ای بامن مهربون شدن هیونگ تو اینجا نیستی نمیدونی چقدر عوض شدن
جیمین که از همه چیز خبر داشت و حتی قرار بود بیست و پنج درصد از پولم به اون برسه پوزخند محوی تو ذهنش به بی خبری برادرش زد و جوری رفتار میکرد انگار از چیزی خبر نداره
جیمین : واقعا میگی تهیونگ؟؟یعنی دیگه اذیتت نمیکنن؟
تهیونگ : هیونگ اذیت چیه بهت میگم مامان شبا منو بغل میکنه و باهم میخوابیم تا همین یه هفته پیش بهم غذا نمیدادن اونوقت الان اینجوری شدن..من واقعا نمیفهمم
جیمین : شاید دلشون برات سوخته ته من واقعا هیچ حدسی نمیتونم بزنم که چرا ولی برات خوشحالم
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐬𝐞𝐱𝐲 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐨𝐦𝐞𝐠𝐚
Fanfiction《My♡Sexy♡Little♡Omega》 کیم تهیونگ، امگای زیبایی که بخاطر بدهی پدر و مادرش قراره به یک آلفای قدرتمند و بی رحم به اسم جئون جونگکوک فروخته بشه ولی خودش از این قضیه خبری نداره... به نظرتون چی میشه اگه امگای دلربا اما بدشانس ما بفهمه که قراره تا اخر عمرش...