PT 5 🖤💘

6.2K 568 125
                                    

... جونگکوک : کاریت ندارم بخواب

وقتی صدای لرزون و به نظر ترسیده جونگکوکو شنید با تعجب سمتش برگشت و با صورت غرق در خوابش مواجه شد...باورش نمیشد که کسی که به عنوان عزرائیل خودش میدونست مثل فرشته ها با بغل کردنش خوابیده بود

با گرفتن نفس عمیقی اروم دستشو روی سینه ی پسر گذاشت و با حس کردن ضربان بالای قلبش لبخند بی اختیاری زد و اروم بغلش کرد...تهیونگ با فکر اینکه جونگکوک فقط یه کابوس دیده که اینجوری ترسیده نفس راحتی کشید و با بستن چشماش به صدای نفس کشیدن مرد گوش میداد که هنوز ریتم تندی داشت

هر اتفاقی که افتاده بود خیلی عجیب بود...نمیتونست درک کنه پسری که تا چندساعت پیش از درد تا حد مرگ برده بودش الان مثل یه بچه ی مظلوم و بی ازار خوابیده باشه...هرچند که صبح دوباره تبدیل به همون شکنجه گر بی رحم و احساس میشه ولی تهیونگ باید از همین لحظه و حس خوبش استفاده میکرد

سعی کرد با منحرف کردن ذهنش از دردش برای چندساعت بخوابه و موفق هم شد...جفتشون مثل دوتا بچه توی بغل همدیگه خواب بودن

ولی درست فکر میکرد...اون فقط برای همون لحظه به ظاهر بی ازار و مهربون بود و صبح با کشیدن دستش از دور تهیونگ بلندشد و به سمت اتاق خودش رفت...تهیونگ با اینکه با دراومدن جونگکوک از بغلش بیدارشده بود ولی میترسید که چشماشو باز کنه پس به صدای پاش گوش کرد و وقتی فهمید الفاش رفته توی اتاق خودش اروم چشماشو باز کرد و روی تخت نشست

نفس ناراحتی کشید و به دیوار اتاق خیره شد ولی یکساعت دیگه با کوبیده شدن در اتاقش به داخل توسط مردی که توی چهارچوب در وایساده بود و با چشمای خمارش به پسری که بهش با چشمای درشت و کشیدش زل زده بود خیره شد

تهیونگ با چشماش سر تاپای پسری که داشت سمتش میومدو برانداز کرد...موهای مشکیش که با یکم رطوبت روی پیشونیش ریخته بود...چشمای درشت و خمارش...پیراهن مردونه تیره رنگش که بیشتر دکمه هاش باز بود...شاید عجیب بود ولی تاحالا به این چیزای جونگکوک توجهی نکرده بود و یجورایی میتونست گرم شدن بدنش رو حس کنه که نشون از تحریک شدنش میداد؟؟یعنی با دیدن اربابش تو اون حالتش تحریک شده بود؟؟

نه نه نه اصلا همچین چیزی نیست...ولی کیو داشت گول میزد خودشم کاملا میدونست که به جونگکوک نیاز داره حداقل تو همون چند دقیقه...اون پسرو تو خودش میخواست..اره اون دیک لعنتیشو تو سوراخش میخواست جوری که از درد و لذت اسمشو فریاد بزنه

جونگکوک : بلندشو امگا

با صدای جونگکوک از افکارش بیرون اومد و اروم از روی تخت بلندشد و جلوش وایساد...لحنش جذاب بود...انگار یه جورایی داشت از الفایی که روبروش وایساده بود خوشش میومد...

جونگکوک زیر رونای تهیونگو گرفت و بلندش کرد و بالاتنشو با طناب بلندی که توی دستش بود به میخ محکمی که روی سقف بود بست و مچ پاهاشو به دستاش بست که پاهاش باز بمونه...با پوزخند به تهیونگ که بدون هیچ مخالفت و حرفی با چشمای گرسنش بهش خیره شده بود نگاه کرد و لباشو به لبای امگاش رسوند...اولین باری بود که برده‌شو از لب میبوسید و یجورایی حس خوبی داشت براش هرچند که تاحالا برده ای با همچین ظاهر خوشگل و تحریک کننده ای نداشته

𝐌𝐲 𝐬𝐞𝐱𝐲 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐨𝐦𝐞𝐠𝐚Where stories live. Discover now