PT 10 🖤💘

5.3K 407 146
                                    

تهیونگ بعد از خارج شدن اربابش از خونه و گذشتن ده دقیقه از مطمئن شدن رفتنش اروم باکسرشو پایین کشید و ویبراتورو دراورد

نفس راحتی کشید و بعد از عوض کردن لباساش به سمت یخچال اشپزخونه رفت و با باز کردن درش به کلکسیون لیوانای شیرموزی که ردیف کنار همدیگه چیده شده بودن با چشمای گرد شدش نگاه کرد

تهیونگ : ودف کوک رئیس مافیای شیرموزه؟!

سوکجین : نه احمق فقط دوسشون داره!

با شنیدن صدایی از پشت سرش مثل جن زده ها برگشت سمت صاحب صدا و در یخچالو بست

تهیونگ : ا..اها خب سلام

پسر بزرگتر بدون نشون دادن واکنشی تنه ی ارومی به تهیونگ زد و از یخچال پنکیکی که برای خودش دیروز درست کرده بودو ورداشت...پسر کوچیکتر نفس حرصی ای کشید از اینکه چندساعت قراره با همچین برج زهرماری سر و کله بزنه و روبروش نشست

تهیونگ : تو چرا انقدر با من بد رفتار میکنی؟؟

سوکجین : لازم نمیبینم با یه هرزه خوب رفتار کنم..!

تهیونگ : یاااا حرف دهنتو بفهم من هرزه نیستم

جین با پوزخند به تهیونگی که با قیافه ی کاملا عصبی از چیزی که خطاب شده بود بهش زل زده بود نگاه کرد

سوکجین : اوه واقعا؟؟پس میشه توضیح بدی چرا کوک باهات مثل هرزه ها رفتار میکنه؟

تهیونگ : من فقط یکم اذیتش کردم اونم تنبیهم کرد تو هر رابطه ای اینجور چیزا طبیعیه

سوکجین : اوکی خیلی خنده دار بود هع رابطه!!اگه کوک با توی هرزه تو رابطه بود هرروز زیرش درحال جون دادن نبودی یا بهت همش چیزایی مثل هرزه و امگا نمیگفت

تهیونگ : ولی اون از سر دوست داشتنش از من عصبانی شد که من اون کارو با هیونگش کردم بفهم!

سوکجین : نه تو بفهم که کوک تورو چیزی بجز یه زیرخواب نمیبینه و حتی در اینده هم نمیخواد ببینه!

تهیونگ با شنیدن حرفای پسر به شدت حس ناراحتی توی قلبش داشت...با اینکه قلبش هردفعه گولش میزد که اربابش بهش علاقه داره ولی مغزش همیشه واقعیتو میگفت که دقیقا چیزی بجز یه هرزه نیست...با عصبانیت از سر جاش بلندشد و به چهره ی پسر خیره شد تا جوابشو بده

تهیونگ : خیله خب کوک منو یه هرزه میبینه ولی تو چی ها؟؟تو که حتی ارزش من هرزرو هم نداری که بهت یه سلام کنه میبینی که بهت حتی نگاهم نمیکنه بازم بعد اینکه درد بکشم منو بغل میکنه و مواظبمه ولی اون حتی نمیخواد ریخت توی عوضیو ببینه

پسر بزرگتر که تا شنیدن جواب تهیونگ به حرفش با خونسردی کامل و پوزخندی نفرت انگیز دقیقا مثل پوزخندای جونگکوک داشت غذاشو میخورد با شنیدن حرف پسر روبروش به وضوح میتونست صدای شکسته شدن قلبشو بشنوه و لبخندش محو بشه...سعی کرد از خودش دفاع کنه و حرفشو بی جواب نزاره ولی از چی میخواست دفاع کنه؟؟خودشم میدونست که همه ی حرفای تهیونگ حقیقته و شاید اگه انقدر به خودش مغرور نبود الان وضعیتش اینجوری نبود

𝐌𝐲 𝐬𝐞𝐱𝐲 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐨𝐦𝐞𝐠𝐚Where stories live. Discover now