یونگی : ...
جیمین جواب بده لعنتیی!!خاطرات گذشته ،لحظه هایی که توی ذهن هرکسی ثبت میشه ،مشکلاتی که از سر میگذرونی ؛و صدای کسی که توی تمام اون ویژگی ها کنارت بود و بعد از شنیده شدن صدای شلیک از پشت تلفنِ قدیمی دیگه به گوش نرسید.
تموم اینا چیزایی بود که بعد از قطع شدن تماس، برای ثانیه ای از جلوی چشمای یونگی مثل پردهی سینما رد شد و نفسشو بند آورد.نفس لرزونشو بیرون داد و با یه حرکت ناگهانی خودشو به میله های سلول رسوند و قبل از عقب رفتن سوکجین ،یقهی لباسشو توی مشتش گرفت
یونگی : بگو الان چه اتفاقی افتاد؟..حرف بزن حرومزادهی لعنتی!..تو از همه چی توی اون خونهی فاکی خبرداری!!..بگو با جیمین چیکار کردنن
مرد طوری با بغض از اعماق گلوش داد میزد که هیچکدوم از مامورا و حتی کوک جرعت حرف زدن و آروم کردنش رو نداشتن... ولی سوکجین تنها کسی بود که با رضایت درجواب آشفتگیش خندهی بلند و منزجرکنندهای تحویلش میداد
یونگی با نهایت خشمش محکم یقهی مرد رو به طرف میله ها کشید که از همون ناحیهی زخمی سرش دوباره به آهن برخورد کرد و نالهی دردناکش فضای سلول رو پر کرد ...سروان جوانی که دستیار سرگُرد بود با عجله به سمتش رفت و با نگرانی زمزمه کرد
-قربان شما نمیتونید بدون حُکم متهم رو بازجویی کنید!
یونگی : جدی؟..پس من دستور اعتراف اجباری میدم...انتقالش بدید به انفرادی و به هر نحوی ازش حرف بکشین! شما دو نفر همراه من بیاید
-بله سرگُرد
یونگی بدون اتلاف وقت ،با دوتا مامور یگان به سمت ماشین پلیس رفت و به سمت همون عمارت نفرین شده حرکت کردن
____________________________
با سومین لگدی که به شکاف شکم پسر به وسیله گلولهای که بهش شلیک کرده بود میزد صدای فریاد پر از دردشو با لذت میشنید ولی این از تنفر و عصبانیتش کم نمیکرد
رزی : خودت و معشوقهتو باهم آتیش میزنم ..هرچند ،کار تو دیگه تمومه
با پوزخند به پسری که پایین پاش از درد به خودش میپیچید و دستشو برای جلوگیری از خونریزی روی شکمش فشار میداد نگاهی انداخت و تلفن قدیمی اتاق رو از دست دیگهش بیرون کشید
رزی : تا قبل از اینکه برسن و جنازتو جمع کنن ..وقت داری خوب به زندگی تهوعآورت فکر کنی تا با درد بیشتری بمیری!
با تموم کردن جملهش با پاشنهی کفشش ضربهی محکمی توی دهنش زد که باعث شد لبای درشتش خونی و پاره بشن و نالهی دردناک جیمین فضای اتاق رو پر کنه ...با سرعت به سمت دفتر جین رفت و با بیشترین توانش مدارک و پروندههای قربانیارو توی کیف بزرگ مشکیش فرو میکرد
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐬𝐞𝐱𝐲 𝐥𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐨𝐦𝐞𝐠𝐚
Fanfiction《My♡Sexy♡Little♡Omega》 کیم تهیونگ، امگای زیبایی که بخاطر بدهی پدر و مادرش قراره به یک آلفای قدرتمند و بی رحم به اسم جئون جونگکوک فروخته بشه ولی خودش از این قضیه خبری نداره... به نظرتون چی میشه اگه امگای دلربا اما بدشانس ما بفهمه که قراره تا اخر عمرش...