^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو میریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای تیز خواهم آمد... ^^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظهای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^- از اینجا ببرش! فقط اون رو نجات بده!
_ اجازه بدین بمونم!
نگاه وحشی پیرمرد روی مشاورش نشست.
- بهت اجازه میدم از اینجا سالم بری بیرون و نجاتش بدی! فقط برو!
مرد بلند قد چهارشونه، پسر نحیف روبیشتر به بغل فشرد و یک قدم به عقب برداشت.
نگاه نگرانش به پیرمردی بود که در تمام طول زندگیش چیزی جز شجاعت ازش ندید.
میدونست با وجود محاصرهای که وجود داره، این آخرین دیدار با «اویابون» خواهد بود.
رو برگردوند و به سمت حیاط برگشت.
پلکهاش رو روی هم فشرد و نگاه جسورش رو به مسیر پیش رو دوخت.
از راهروی پشتی حیاط خانه، فرار و به سمت باغ راه افتاد.
سوز سرمای آخر سال به تنِ زخم دیدهٔ مرد درد میبخشید و راه رو براش طولانی تر از همیشه تداعی میکرد.
میدونست اون طرف حصار در هم پیچیدهٔ درختان گیلاس خشک شده، نفراتی منتظر برای تحویل گرفتن وارث یاماگوچی هستن. برای اینکه اون رو از کشوری که دیگه امن نیست، نجات بدن.
هستن کسانی که در نبودش از تنها عزیز جون زندگیش محافظت کنن.
یک صدای مهیب از پشت سر شنید و به سرعت سرش رو برگردوند.
میتونست صدای شلیک اسلحه و در کنارش به هم خوردن فلز شمشیر رو بشنوه!
دیوار سنگی پشتی فرو ریخت و قامت چندین فرد درشت هیکل ترسناک مشخص شد.
اونها بهش میرسیدن اگر که عجله نمیکرد، باید جان هیکارو در امان نگه داشته میشد.
ترسیده و مضطرب بیشتر پسر رو به خودش فشرد و به سمت خروجی باغ دویید.
ترسیده بود...
نه از دیدن افرادی که وحشیانه به سمتش میدویدن تا نفس و زندگی رو ازش بگیرن، نه!
از امانت روی دوشش ترسید.
از اینکه نتونه لبخندهای جسم کوچکِ بیهوشش رو همیشگی کنه.
از قطع شدن نفسهای اون پسر میترسید و نه از مرگ جان بی ارزش خودش!
تمام سالهای قبل و از کودکی تا جوانی در کنار پسر، قدم به قدم گذروند و حالا اصلا اون میتونست با غم نبودنش کنار بیاد؟!
یک یاکوزا هیچوقت نقطه ضعف نمیسازه اما اون بچه تبدیل به نقطه ضعف خیلیها شد!
قدمهای بلندش با سرعت بیشتری همراه با جسمی که بیهوش در بغلش مچاله شده بود، برداشته شدن.
باید خداروشکر میکرد که اون پسر ریز جثه و بر خلاف تمام اعضای یاکوزاست!
صدای برخورد تیغه ٔ شمشیر رو با هوای سرد اطرافش میشنید.
صدای سردی که امید به مرگی پر درد رو بهش هشدار میداد.
میتونست بفهمه که نزدیکش شدن.
برخورد قدمهای تندشون با شاخه های خشکیدهٔ روی زمین افتاده، گوش مرد رو تیز تر از همیشه میکرد.
از دور سایهٔ تیره رنگ ماشین رو تشخیص داد، چیزی تا نجات جان وارث نمونده بود.
بیشتر سرعت گرفت...
افراد منتظر با دیدن کسی که یک جسم رو در آغوش داشت و وحشت زده میدویید، اماده باش از ماشین پیاده شدن.
سه مرد در اطراف و بلند قد و شیک پوش ترین اونها در وسط ایستاد.
نزدیک شد و به سرعت پسر رو در آغوش مردی که در وسط ایستاده بود رها کرد.
بدون خداحافظی و وداع!
هیکاروی جوان رو به اون سپرد.
به مردی که همراه با اخمی غلیظ، جسم رو در آغوش گرفت و نظاره کرد جنگ خونینی که پیش روش شکل گرفت.
اون محافظ وارث اویابون شناخته میشد، کسی که با فداکاری برای جبران لطف اون یاکوزای قدرتمند به ژاپن اومد تا شخصا امانتش رو تحویل بگیره!
مرد ژاپنی شمشیرش رو از کمر بیرون کشید.
میدونست دیگه هیچ گلوله داغی در اسلحش باقی نمونده.
فریاد زد!
- نجاتش بدین!
و آخرین کلمهٔ اون مرد جسور و شجاع، باز هم برای محافظت از یک یاکوزای کوچک گفته شد!
مرد بلند قد به سمت دشمن حمله کرد و دشت خشکیدهٔ گیلاس رو از خون قرمز کرد.
سرد بود اما از حرارت هیجان ِ درونش احساس بدی نمیکرد.
ناجیِ وارث اویابون، سخت پسر رو به بغل فشرد و لبخندی به فداکاری مشاور ارشد یاکوزا زد.
اون مرد رو دیده بود و از میزان فداکاریش آگاه بود.
اگر اویابون یک همراه برای اینکه شکست ناپذیر بشه داشت، رئیس مافیا هم ییشینگ رو در کنار خودش داشت.
زیر لب بدرود گفت برای مردی که میدونست برای چه میراث بزرگی خودش رو فدا کرده.
درب ماشین باز و به سرعت سوار شد.
باید نجاتش میداد...
این قولی بود محرمانه بین خودش و اویابون!
قول یک مافیای شریف، همیشه به عمل میرسه!!
پسر بیهوش رو روی صندلی عقب خوابوند و سرش و روی پاهاش گذاشت.
به آرامی یقهٔ لباس زمستانی رو کمی به عقب کشید و به چهرهٔ بیهوش و گل گرفتهٔ پسر خیره شد.
اخمهاش رو در هم کشید.
به نظر عمل به قولی که داده قرار بود براش سخت تر باشه.
اونا یه الهه رو بهش سپرده بودن؟!
این بچه چطور بین یاکوزا و وحشی گریش دووم آورده؟!
- دو ردیف از فرست کلس رو به طور کامل براتون رزرو کردم! هیچکس به این سمت نمیاد. بهشون گفتم همراهتون از یه بیماری رنج میبره و میخواد که راحت استراحت کنه!
+ پشت سر من و بدون اتلاف وقت برمیگردی ییشینگ!
- نگران نباشید رئیس!
+ اونا برای پیدا کردن این بچه تمام راه ها رو میبندن جز پرواز عمومی که برای لو نرفتن این اختلاف بین یاکوزاست، پس امکان داره که شما هم گیر بیوفتین! بین پروازهای مختلف پخش بشین!
-اطاعت رئیس.
+پیاده شو...شک برانگیز رفتار نکن!
مرد به آرومی مسیرش رو از انتهای هواپیما به سمت خروجی برداشت.
به نرمی سر پسر رو به صندلی چسبوند و خودش هم به پشتی تکیه زد.
گفته بودن تا زمان رسیدن به کره، میتونه به همچنان بیهوش بودن پسر اطمینان کنه.
امیدی به زنده موندن اویابون نداشت...
مرد شجاع و قدرتمندی که در تمام دوران جوانی و میانسالی همراه پدرش بود، تنها در روزهای گذشته ازش درخواست کرد تا نوهاش، وارثش رو صحیح و سالم نگه داره. نگهش داره و به تربیت درستش ادامه بده تا اون بتونه از رازی که حتی خودش ازوجودش بی اطلاعه، نگهداری کنه.
نیم نگاهی به اطراف انداخت و با خیال کمی راحت، بلند شدن هواپیما رو احساس کرد.
این مسیر و آینده پیش رو همه چیز برای مرد جوان پیچیده تر از قبل میکرد.
محافظت از کسی که هیچ شناختی روش نداشت، اون هم در حالی که یک هاله ٔ خطرناک به دورش کشیده شده، برای درست تر تربیت کردن پسر بی خبر از همه جا، اون رو مصر میکرد تا بیشتر در رفتارش دقت کنه.
میدونست پسری که در صندلی کنارش جا گرفته، درست در جایی بزرگ شده که زمزمهٔ مرگ و خونریزی همیشگی بوده.
لحظهای نگاهش رو به پسر بیهوش داد و از شباهتش با مادری که تعریفش رو بسیار شنیده بود، متعجب شد.
مادر اون پسر با شرافت تمام، از همسرش در مقابل وحشی گری یاکوزایی که شامل پدر خودش هم میشد، محافظت کرد.
و حاصل عشقی پاک که از افسانهها و داستانهای لذت بخش برای زنهای یاکوزاست، یک پسر معصوم و دست نخورده بود.
پسری که در تمام وحشی گریها همراه با ذهنی دست نخورده از بدی و قتل زندگی کرد.
نفس عمیقی کشید و به جلو برگشت.
در دل از پدری که زمان زیادی از مرگش میگذشت، درخواست کمک برای هر چه بهتر عمل کردن به قولش کرد.
مهماندار پردهٔ جدا کنندهٔ بخش ویایپی رو کنار زد و چند قدم وارد شد.
همراه با لهجهای انگلیسی، محترمانه خم شد و اعلام کرد.
-خوش آمدید... علاوه بر سرویس پرواز چیزی نیاز دارین تا براتون بیارم؟
لحظهای مکث کرد...
نیم نگاهی به پسر کنار دستش انداخت.
+ ممنون! فعلا نیازی نیست! سرویس پرواز رو هم نمیخوام، فقط یک بطری آب و ....
باید احتمال بیدار شدن پسر رو در نظر میگرفت.
+یه لیوان
مهماندار به تکرار تعظیم کرد و عقب کشید.
-چشم!
منتظر و هشیار تا بازگشت زن صبر کرد.
برای یک مافیای هوشمند، همیشه و همه جا اون هم تک و تنها «احتیاط و آماده باش بودن» حرف و شرط اول بود.
با رسیدن بطری آب و لیوان و شکلات، مهماندار قبل از خارج شدن از فضای فرست کلاس، تعظیم نصفه ای کرد و گفت:
-محض احتیاط براتون یه شکلات شیرین هم آوردم تا اگر احساس ضعف کردین همراهتون باشه، این یک امر طبیعی در پروازه!
محترمانه به توصیهٔ وظیفه شناسانه زن گوش کرد و سری تکون داد.
+ممنونم!
با دور شدن زن، شکلات رو برداشت و در محفظهٔ زبالهٔ پیش روش انداخت.
احتیاط!
احتیاط!
احتیاط!
غیر از این برای پارک چانیول چیزی در اولویت نبود.
همیشه محتاط و منظم و عاقلانه عمل میکرد و اگر انقدر خوب استراتژی نظم رو در نظر نداشت، حالا باید با بیچارگی به دنبال منصب ریاست جایگاه پدرش میگشت!
مثل یه انسان عادی نیازمند خواب و استراحت بود، اما این ریسک رو هم برای جان خودش که سرنوشت افراد زیادی در مقر اصلی به دستش بود و هم برای جانی که در کنارش نفسهای راحت و به دور از تنگی میکشید، قابل پذیرش نبود.
میتونست حرکت هواپیما از روی ابرهای در کنار هم نشسته رو ببینه. زیبایی طبیعت روحش رو جلا میداد و هر لحظه خاطرات خوب رو براش رقم میزد.
هرجایی از طبیعت جز طبیعت خشکیدهٔ باغ گیلاسی که تا چند ساعت قبل، پیش روش از خون افراد جسوری رنگی شد.
چشمهاش رو به تکرار بست.
نیاز به آرامش داشت.
به کمی بیشتر فکر کردن...
کاش که زودتر این هواپیمای لعنت شده تو خاک کره بشینه، که اگه دیر بشینه، پارک چانیول جون سالم به در نمیبرد از حجمهٔ دشمنی که همیشه در کمینش بودن.
YOU ARE READING
Hanafubuki_Secret
Romance◈𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ #Hanafubuki_Secret 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Daddykink, Mafia یاکوزای بزرگ ژاپن درست زمانی که قصد داره نوهعزیز و ناز پروردهٔ خودش رو برای حفاظت از یک راز فراری بده، توسط گروه دشمن کشته میشه! هیکارو جوان به دست...