^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو میریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای تیز خواهم آمد... ^^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظهای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^+ دوستش داری؟!
به کرهای پرسید...
اگر قرار بود که تا مدتهای طولانی اون پسر رو در کنار خودش نگه داره و فکر هایی که در سرش هست و عملی کنه، باید حرف زدن به زبان کرهای رو بیشتر بهش یاد میداد.
میدونست که پسر با وجود پدرش که اصالت کرهای داشت، میتونه حرفهاش رو بفهمه!
هیکارو به سرعت سری تکون داد و تکهٔ سوخاری رو به دندون کشید.
+ خیلی گرسنهای؟ میتونم باز هم سفارش بدم!
دستهاش رو بالا گرفت.
: نه نه... ممنونم آقا! همین کافیه من زیاد نمیخورم!
+ بسیار خب...
چند ثانیهای موقعیت بینشون در سکوت سپری شد و در آخر زمزمه ٔ مودبانه ش توجه چانیول رو به خودش جلب کرد.
: شما چطور از دوستان سوفو هستین؟
نگاهش رو به جایی غیر از صورت پسر هدایت کرد.
+ شغل اویابون این شرایط رو برامون فراهم کرد!
: اما سوفو گفت پدرتون دوست صمیمیش بوده!
+ درسته!
: پس چرا پدرتون نیومد دنبالم؟!
+ اون مرده!
لحن شرمندهٔ پسر به سرعت در گوشش پیچید.
: اوه من متاسفم آقا!
لبخندی روی لبش نشست.
+ چیزی برای تاسف وجود نداره، همه آدما میمیرن! به هرحال، زمان زیادی ازش میگذره!
پسر به تکرار تکهای از غذا رو گاز زد و بعد از قورت دادنش، همراه با خجالت آشکاری اعلام کرد:
: من... تشنمه!
چانیول از کنار دستش بطری آب رو برداشت و به دستش داد.
پسر تعظیم نصفه ای کرد.
: ممنونم!
نگاه عمیقی به حرکات و غذا خوردن پسر انداخت.
اگر قرار بود که نقشههاش رو در مورد پسر عملی کنه، باید این حجم از معذب بودم رو ازش میگرفت.
اما نه حالا!
به وقتش...
: ممنونم آقا، تموم شد. اممم... خوب غذا خوردم.
همراه با تن صدای نرم و لحجه پر رنگ ژاپنی سعی کرد اصطلاح کره ای رو به زبون بیاره.
همه چیز این پسر آرام و دوست داشتنی به نظر میرسید، اما حیف که چانیول وقتی برای فکر کردن به این چیزهارو نداشت.
نگاهی به ظرف غذا انداخت...
هنوز مقداری ازش باقی مونده بود.
+ مطمئنی چیز دیگه ای نمیخوای؟؟
معذب سرش رو به زیر انداخت و زمزمه کرد:
: فقط... خیلی تشنمه!!
محکم و جدی گفت:
+ سرت رو بیار بالا!
با کمی مکث به آرومی گردنش رو بلند کرد.
مستقیم در چشمهای هلالی شکل معصومش زل زد و گفت:
+ تا زمانی که به عنوان یک امانت پیش منی، اون هم وقتی با هم بودنمون حتی مدتش مشخص نیست، دست از این معذب بودن و سکوت بردار! من به اویابون قول دادم هرچیزی خواستی فراهم کنم، پس این رو وظیفت بدون که بهم کمک کنی تا به قولم عمل کنم!! متوجه شدی؟؟
پلکهای لرزانش رو بر هم زد.
لبهای نازکش از هم فاصله گرفتن:
: بب..بله آقا!
چانیول ایستاد...
پسر هم به تکرار از جا بلند شد و همون طور که از نگاه کردن به اطراف طفره میرفت، پشت سر چانیول راه افتاد.
در یک لحظه بازوی نحیفش اسیر دست قدرتمند مرد شد و جسمش به پیش رو کشیده شد.
در آخر چانیول زیر گوشش زمزمه کرد:
+ اویابون گفت تو خوب میدونی که چقدر در خطری و میتونی بهم تو محافظت از خودت کمک کنی. پس باید این رو بدونی که وقتی پشت سرم بایستی کارم و سخت میکنی!
بکهیون بی مهابا و زیر لب، همراه با چشمهایی که درشت شدن، اعلام کرد:
: من شمشیر زنی بلدم!
اخم ظریفی روی صورتش نشست.
همون طور که بازوی پسر رو همچنان به دست داشت، پرسید:
+ چی؟؟
در کمال تعجب، پسر روی پنجه پاش ایستاد، خودش رو بالا کشید و درست زیر گوش چانیول همراه با نفس های گرمش زمزمه کرد:
: من...شمشیر زنی بلدم آقا!
نگاه کج و بدی به پسر انداخت.
علی رغم اینکه نمیخواست انقدر زیاد به پسر نزدیک بشه اما مجبور بود تا کمی با ملایمت رفتار کنه، اعتماد هیکارو رو جلب و اون رو پسر خواندش معرفی کنه!
پشت سر پسر با اخمی ظریف ایستاد...
+ حرکت کن!
از در رستوران بیرون زدن و چانیول با اشاره ای به هه جی که دورتر و مردی که در اطراف برای محافظت پرسه میزدن، فهموند تا برای رفتن حاضر بشن!
همراه با لبخند ملیحی روی لب، هیکارو به اطراف نگاه انداخت و زمزمه کرد:
: من تا حالا به مکان عمومی بدون محافظ نیومده بودم!!
چانیول بازوی پسر رو گرفت و به سمت ماشین کشید.
همون طور که در رو باز میکرد تا پسر روی صندلی پشتی جا بگیره، گفت:
+ همین حالا هم بدون محافظ نیستی!
بدون اینکه منتظر بمونه پشت فرمان جا گرفت.
دختر دستیار و مرد بادیگارد هم به ترتیب روی صندلی جلویی و پشتی جا گرفتن.
هه جی بلافاصله پس از نشستن گفت:
- بادیگاردی که برای فرودگاه گذاشتیم خبر داد جناب ییشینگ رسیدن به کره!
سری تکون داد و از آینه نگاهی به عقب انداخت.
هیکاروی جوان بی توجه به افرادی که در ماشین و کنارش بودن، فارغ از هر حس و حال بدی، از پنجره به بیرون خیره شده بود و لبخندی به لب داشت!
این سکوت و تحت فرمان بودن پسر برای چانیولی که شدیداً به مطیع بودن افرادش علاقه مند بود، لذت بخش و باعث آرامش خاطرش میشد!
میتونست اون جور که میخواد، مثل همیشه عمل کنه!
YOU ARE READING
Hanafubuki_Secret
Romance◈𝑭𝒊𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ➪ #Hanafubuki_Secret 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ➪ Chanbaek 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 ➪ Romance, Daddykink, Mafia یاکوزای بزرگ ژاپن درست زمانی که قصد داره نوهعزیز و ناز پروردهٔ خودش رو برای حفاظت از یک راز فراری بده، توسط گروه دشمن کشته میشه! هیکارو جوان به دست...