پارت نوزدهم

359 132 46
                                    

های گاااایز
بذارید جدی حرف بزنم
حمایت و همراهیتون در هفته‌ی گذشته به قدری بهم انگیزه و احساس لذت داد که من یه پارت پربار براتون نوشتم و باید اعلام کنم که از پارت بیست و یکم ما وارد فاز دوم داستانمون میشیم
منو عسل خیلی از بودنتون خوشحالیم و دیدم که خیلی از بچه‌ها تازه بهمون اضافه شدن
لطفا فالوم کنید
ووت بدین
و از اونجایی که دیگه فایلی تو تلگرام آپ نمیشه حمایت و معرفی هانا رو داشته باشید
هانا قرار بود خیلی کوتاه و زود تموم بشه اما بودن شماها باعث شد داستان قشنگ‌تری ساخته بشه.

می‌دونم ته این پارت قراره فحش بخورم ولی قبول کنید این ضدحال حسابی می‌چسبه.
میدونم خودتونم میدونید که اسمات نوشتن و خوندن مداوم باعث نمیشه داستان قشنگ تر بشه اما در جای خودش به زیبایی داستان اضافه می‌کنه، ممنون میشم برای اسمات هم صبوری کنید تا معقولانه این رابطه رو‌پیش ببریم
بوس به کله‌ی کچل تک تکتون
برید حالش و ببریدااااا

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

.^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو می‌ریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای  تیز خواهم آمد... ^

^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظه‌ای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^



سوتفاهم می‌تونست درست ریشه‌ی تمام مشکلات رقم خورده در رابطه‌ی به ظاهر پدر و پسری اعضای خونه‌ی رییس پارک باشه.
از صبح روز بعد بازیِ کلافه کننده‌ی هیکارو آغاز شد، خوردن تمامیِ وعده‌های غذاییش تو اتاق و تا حد امکان تلاش برای رو به رو نشدن با پدرخواندش تنبیه‌هایی بود که بکهیون به خیال خودش برای کار بدش انجام داد.

فکر می‌کرد حالا که از دستورات پدرخواندش سرپیچی کرده و بیش از حد با اون زن ارتباط گرفته لایق تنبیه شدنه و چانیول چون نمی‌خواد باهاش رو به رو بشه هیچ‌حرفی نمیزنه.
هیکارو خودش رو مقصر می‌دونست و از اونجایی که رئیس مافیا تنها شخص مهم زندگیش بود پس با تحمیل کردن این عذاب و دوری به خودش لحظات سخت و پر تنشی رو در تنهایی میگذروند.

لحظاتی که دلش به شدت برای پدرخواندش تنگ شده بود، آغوش گرم و توجه‌هاتش هیکاروی ژاپنی رو به بکهیون مظلوم و آسیب دیده‌ی کره‌ای تبدیل کرد و تمام وجودش به حضور مرد محتاج شد.

افکار مزاحم و اذیت کننده با اعصابی که به شدت تحریک شده بود دست به دست هم دادن تا هیکاروی کوچک رو‌، آشفته و نگران کنن، اضطرابی که باعث شد تمام سینی‌های غذا تا نیمه خالی شده به آشپزخونه برگردن.

اگه تا همیشه رابطش با پدرخواندش در همین وضعیت میموند، چه بلایی سرش میومد؟!
اون تحمل تنهایی و ضعف و دلتنگی رو نداشت، دیگه نمی‌تونست قوی بمونه و نشون نده که از مرگ و نبودن عزیزانش چقدر غمگینه.
اون هیچوقت به چانیول نشون نداد که در تنهایی اشک‌میریزه و سوگواریش برای مرگ سوفوش هنوز تموم نشده.

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now