پارت سیزدهم

327 122 6
                                    

^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو می‌ریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای  تیز خواهم آمد... ^

^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظه‌ای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^



:引き返す
:私は行かない
:いいえ
+بکهیون؟
:いいえ
+بکهیون!!

:چاانیول...

باز هم از خواب پرید و قبل از اونکه بتونه بدن ضعیف و تب دارش رو بلند کنه از روی ملافه‌هایی که فکر میکرد اثیرش کردن، دست قدرتمندی شونه‌هاش رو گرفت و سرش رو بغل کرد.

+نفس آروم و عمیق بکش...

صورتش ناباورانه روی شونه‌های مرد قرار گرفتن و دست‌هاش برای فهمیدن واقعی بودن کسی که میدید کمر مرد رو لمس کردن.

:آق..آقاا؟

چانیول محکم بدن پسر رو به بغل گرفته بود، پسرش توی تب میسوخت و هذیون می‌گفت.

بدون گفتن هیچ حرفی و به طرز عجیبی چانیول فقط قصد داشت تا پسرش رو آروم کنه، نگرانش بود و فکر میکرد در نگهداری ازش کوتاهی کرده. امانتی که بهش سپرده بودن مدام آسیب میدید و اذیت میشد. نتونسته بود تو مراقبت ازش خوب عمل کنه.

:آقا؟

رضایت داد و پسر رو از خودش فاصله داد.

+خوبی؟

:کی برگشتین؟

صدای بکهیون گرفته بود و صورتش رنگ پریده به نظر می‌رسید.

چانیول فاصله‌ی کوتاهی بینشون انداخت و با خم شدن روی کمد کوچیک کنار تخت، لیوان آب رو پر کرد و به دست پسرش داد.

+یک ساعت پیش...چه بلایی سر خودت آوردی؟

بکهیون با هر قلب نوشیدن آب، بغض سنگینش رو محو می‌کرد تا جایی که دیگه نتونست تحمل کنه و اشک‌هاش راهی به سمت صورتش پیدا کردن.
چانیول بدون اینکه سعی در پنهان کردن نگرانیش داشته باشه، لیوان رو از دست پسرش گرفت و بهش خیره شد.

+چرا به جای گریه کردن باهام حرف نمیزنی؟

پسر سرش رو پایین انداخت و انگشت‌هاش رو در هم گره زد.

:تا حالا...چقدر احساس تنهایی کردین؟

سکوت کرد و نگاه ناخوانایی به پسر انداخت.
پسرش از لحاظ روحی تحت فشار بود.

+اگه قصد داری مفصل راجع بهش حرف بزنیم جواب سوالت و بدم...

از لحن نسبتا صمیمی که پدرخواندش برای حرف زدن انتخاب کرد، لبخندی روی لب‌هاش نشست.

:بله لطفاً...

+میدونم‌که تا حدودی فهمیدی تو این خونه چه خبره...

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now