پارت بیست و هفتم

365 114 58
                                    

{های گایز حالتون چطوره؟!
من این پارت اسمات نوشتم برای داستان که به نظرم به وابستگی بیشتر عاطفی و احساسی نیاز داشت.
از من توقع اسمات خیس و ماورایی نداشته باشین، خیلی بهتره منطقی پیش بره و این تصمیم ما دو نفر (من و تانا) برای سبک این داستانه.
من از این به بعد که مسیر رابطه‌های شخصیت‌ها عمیق تر میشه گذر های بیشتر به مسائل جنسیشون می‌زنم که درجای خودش تا حد امکانم علمی و فکته، ازتون می‌خوام به محبت بینشون وقتی که به هم لذت رو تقدیم میکنن توجه کنید و نه اتفاقی که صرفا رقم میخوره.
تغییر کاراکترا حین انجام رابطه و یکی شدنشون رو احساس کنید تا از زیبایی توصیف لطافت احساسشون کم نشه.
ممنونم که منتظر بودین من دیر به دیر نتم وصل میشه و به شدت مشکل دارم تو وصل شدن هی آپ کردنم عقب جلو میوفته، این بی نظمی دست ما نیست.
بوس به کله های کچلتون.
میخک و قلب رنگی یادتون نره.

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°

^ :آیا برای همبستری و تجربه کردن احساسِ پر عطش عشق مشتاق نیستی ناجیِ من؟!

+برای ملاقاتت در زیر نور ماه، سوار بر تیغه‌ای تیز خواهم آمد.
آنطور بیچاره‌ی شهوت و عشقِ روحم میشوی که هوا و عطر هیچ درخت و شکوفه‌ی گیلاسی هوایی‌ات نمیکند!
هیکاروی کوچک من...
معشوقه‌ی فریبنده‌ی من! ^



صداهای اطرافش مدام واضح و مبهم می‌شد.
میتونست جدیتِ لحن چانیول رو تشخیص بده، میتونست بفهمه که حالا در جای امنی خوابیده و می‌تونه نگران اومدن فرشته‌‌ی مرگ نباشه.

به آرومی سرش رو تکون داد و پلک‌هاش لرزیدن، انگشت‌هاش خم و راست شدن و سایه‌‌ای روی صورتش افتاد، جلوی نور گرفته شد و صدای زمزمه‌ی چانیول اینبار مستقیم ییشینگ رو خطاب کرد...

+ییشینگ بیداری؟!

پلک‌های سنگینش به آرومی از هم فاصله گرفتن و چهره‌ی آشنای مرد پیش چشمش کم کم رنگ گرفت و واضح شد.

_چاان..یول...

+بله ییشینگ منم، جات امنه اگه بخوای می تونی بیشتر بخوابی.

گردنش رو به دو طرف تکون داد و نگاهِ مریضش رو بهش دوخت.

_خوب..خوبم.

+دکتر و خبر می‌کنم.

دستش رو به سخت بلند کرد و آستین پیراهن مرد رو گرفت. چانیول وادار شد که کنار رفیقش بشینه و سکوت کنه.

_کیم ووبین؟

+دیشب اینجا بود، برگشت عمارتش.

_عاهه...احساس خستگی می‌کنم.

+طبیعیه! داروها خستت کردن.

/هیونگ؟

صدای فرد سومی توجهش رو‌ جلب کرد، سمت دیگه‌ی اتاق برگشت و ناخواسته‌ با دیدن فردی که حاضر بود لبخند نرمی روی لب‌‌هاش رنگ گرفت.

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now