پارت ششم

394 125 5
                                    


^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو می‌ریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای  تیز خواهم آمد... ^

^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظه‌ای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^

- گفت چیزی نمی‌خوره...
چانیول با شنیدن جمله‌ی ییشینگ، به هم زدن محتویات پیاله‌ی سفالیش ادامه داد تا جایی که صدای برخورد چاپستیک‌های طلایی رنگ با دیواره ظرف در فضا پخش شد.
+ حالش خوبه؟
- مشکلی نداره فقط بی اشتهاست.
+ چرا نمیشی با هم شام بخوریم؟
ییشینگ با چند لحظه مکث، به سمت اولین صندلی سمت راست چانیول رفت و اون رو بیرون کشید. پشتش جا گرفت و محترمانه تشکر کرد.
- برای غذا ممنونم!
سری تکون داد و در سکوت و صدای به هم خوردن ظرف‌ها هر دو مردی که از جوانی در کنار هم اوقات خوش و بدشون رو میگذروندن، شام گرمشون رو مزه کردن.
گذر ثانیه‌ها در خونه‌ی پدریِ رئیس پارک تند تر از چهاردیواری‌هاش احساس می‌شد. همون قدری که ییشینگ در بیرون از فضای مرفه خونه احساس خفگی نفس و دلتنگی داشت، چانیول در زیر زمین خونه اوقات خوشی رو سپری می‌کرد.
هر کس به نحوی و مقداری در پذیرفتن لحظات گذران زندگیش، با حالت دل‌مردگی فراوونی که نصیبش میشد، در ساختن چارچوب به چارچوب عمارت سهم داشت.
پس از گذشتن دقایق طولانی، چانیول دست از خوردن کشید و به صندلی پشتش تکیه زد. نگاه مستقیمش رو به مرد کناریش دوخت.
+ جه هی...
ییشینگ سعی داشت تا اون طور که چانیول قصد گیر انداختنش رو‌ داره، در دامش نیوفته و خونسرد باشه. پس آب رو در لیوان پایه بلندش ریخت و منتظر برای ادامه صبحت مرد شد.
+ میفرستمش به سوکچو و بعد سانچئون.
ییشینگ محتویات بی رنگ لیوانش رو سر کشید و گفت:
- سوکچو برای ماهی و سوشی تازه، سانچئون با سیستم حیات طبیعیش.
+ با گروهی از محقق‌ها میره...
و بالاخره ییشینگ نگاهش رو به رد نگاه مستقیم چانیول گره زد.
- پس چند هفته‌ای طول می‌کشه.
+ میتونی همراهشون بری.
- علاقه‌ای ندارم اما اگر دستور شما....
+ دستور نیست!
سرش رو پایین انداخت و لبخندی نرمی روی لب‌هاش نشوند.
- دنبال چی‌میگردی چانیول؟
چانیول همراه با اخم ظریفی روی صورت صندلیش رو عقب کشید و بلند شد. همون طور که دستی به پایین پیراهن مردانش می‌کشید، گفت:
+ من پیش چشم بقیه نشون ندادم که چقدر برام ارزشمنده تا نقطه ضعفم نشه اما ییشینگ، بهت اخطار میدم که جرعت نکنی قلبش و بشکنی! اگه خطا کنی، با من رو به رو میشی.
عقب گرد کرد تا به سمت خروجی سالن بره که با شنیدن صدای ییشینگ که سر جاش ایستاده بود، متوقف شد.
- قلبش رو‌بشکنم؟ مگه همین حالا هم اینکارو نکردم؟
چانیول با مکث طولانی و کمی به عقب برگشت.
+ تا حالا نمی‌دونستی چه عواقبی در انتظارته. هه جی و برای دشمنامون پررنگ نکن! اجازه بده منشی ساده باقی بمونه.
- تو با حساسیت باعث میشی تا به نقطه ضعف تبدیل بشه جای اینکه قدرتمون باشه!‌ با اون پسر هم همین کارو می‌کنی، یکی یکی دیگران و به خودت نزدیک و وجودت و ضعیف می‌کنی.
+ تو حق اعتراض به من رو نداری ییشینگ!
- من برای حفظ این چیزی که ساختیم، از چانگ سو‌ گذشتم.
+ میگی برات مهم نیست، نشون دادن تو بی تفاوتی از رئیست هم جلو زدی.
- برای من اهمیت تو زنده موندن و ادامه دادنه.
+ برای من تو محافظت از کسایی که صلاحیت زندگی کردن و دارن.
- و چانگ سو این صلاحیت و نداشت؟
چانیول بی طاقت و با لحن کنترل شده‌ای، به طور کامل سمت ییشینگ برگشت.
+ پارک چانگ سو یه خائن بود!
ییشینگ مستقیم و مسخ شده به چهره‌ی خونسردش خیره شد و لب زد:
- و خیانت کار باید بمیره!... گمونم این نقطه ضعف توئه، رئیس.
خونسردانه گفت:
+ خیانت اون چیزی نیست که من رو از پا بندازه. خوب فکر کن ییشینگ، همه از خیانت بدشون میاد، همه.
ییشینگ دست در جیبش برد و با تعظیم نصفه‌ای، بدون اینکه بحث رو ادامه بده، از کنار چانیول عبور و راهش رو به سمت پله‌ها ادامه داد. یک اتاق در پشتِ آخرین درِ راهرو طبقه ‌دوم، همیشه آماده برای استقبال از مرد چینی بود.
نگاه رییس پشت سر دوست و شریکش روانه شد و در سکوت و عمیق به فکر فرو رفت. قصد داشت به تصمیمی که سر میز شام گرفته، عمل کنه. پس بدون اینکه بیشتر از اون خودش رو درگیر تفکرات عقیده‌ی بیخود ییشینگ بکنه، سمت پله‌ها رفت تا از فرصت استفاده کنه و در نبود مادرش چیزی که باید رو با روش خودش، به پسر خواندش بگه.

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now