پارت هفتم

413 120 5
                                    

^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو می‌ریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای  تیز خواهم آمد... ^

^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظه‌ای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^


چانیول می‌دونست که اگه دست به دامن حاشیه بشه، قطعا نمیتونه اونجوری که باید از پسش بربیاد‌. پس نفس عمیقی کشید و مستقیم به پسر خیره شد.
+ اویابون... کشته شده.
درست نفس نمیکشید. قفسه‌ی سینش بالا پایین میشد اما حالت شکه‌ شدش، مانع از این میشد که بتونه به مصرف اکسیژن فکر کنه و انجامش بده.
چشم‌هاش درشت شده بودن و دست‌هاش بی حرکت دو طرف بدنش قرار گرفتن. دوست داشت که به پدر خواندش تشر بزنه و ازش بخواد تا از حالت جدیش خارج بشه و بهش بگه که این یه شوخیِ مزخرفه.
به امید نجات دادن پدربزرگش از خانواده‌ی یاکوزاش جدا شد و همراه یه مرد جوان غریبه‌ که شغل خطرناکی داشت، راهیِ کره شد اما حالا چی میشنید؟
درست همون کسی که برای نجاتش حاضر شد دوری رو تحمل کنه و دست به انجام دادن هر دستوری از سمت پارک چانیول بزنه، مرده بود؟ این دلیل محکمی برای اینکه از این خونه و مالکش فرار کنه، نبود؟
درمونده و عصبی، به چهره‌ی محکم و جدی چانیول خیره شد. حالا می‌دونست که خبری از شوخی نیست. اینبار هم کسی که تمام زندگیش رو مدیونش بود، از دست داده بود. باز هم باید در ‌تنهایی به سر می‌برد و اینبار این اتفاق موقت نبود، هیکارو تا آخر عمر تنها شد.
بدون داشتن حتی یک نفر در کنارش، که گرمی ِ بدنش رو به آغوش بکشه، اینبار بیشتر از همیشه تنها شد.
فراموش کرده بود هر چیزی که از حرف زدن بلد بود...
یک قدم به سمت میز برداشت و با رنگ پریدگی و چشم‌هایی که جلوی بیشتر خیس شدنشون رو‌گرفته بود، گفت:
: این..ای... این یعنی چی؟
چانیول میدید که رنگ پریدگی صورت پسر و شل شدن بدنش هر لحظه بیشتر میشه، به سرعت از جا بلند شد و قبل از اونکه بکهیون روی زمین بیوفته، بدن ظریفش رو به آغوش کشید.
با احتیاط روی زمین نشست و دستی که زیر شونه‌های پسر قرار داشت رو آروم به سمت سینش حرکت داد. دست آزادش روی صورت پسر نشست و چانیول با حفظ خونسردیش، از فاصله‌ای نزدیک به اشک‌های گرمی که روی صورت سفید شده‌ی پسر خواندش می‌ریختن، خیره شد.
باید بهش آرامش میداد؟
این اولین بار بعد از مرگ مادر واقعیش بود که برای آروم کردن و محافظت از کسی، آغوشش رو تقدیم می‌کرد.
هر اتفاقی که می‌افتاد، از امانت کوچکی که به بغل داشت محافظت می‌کرد. و در اولین قدم، باید بکهیون رو از آسیب هایی که خودش میتونست بهش بزنه، دور می‌کرد. نه اجازه میداد که نامادریش نزدیکش بشه، و نه روسای گروه ‌های رقیب!
بکهیون امانت بود و چانیول به چشم امانت می‌دید پسر بچه رو.
دستش رو از زیر زانو های خم شده‌ی پسر بالا برد و با کمی تحمل سختی بلندش کرد. دست پسر روی قفسه‌ی سینه‌ی مرد نشست و همون طور که چانیول از بین میزهای آزمایش عبور می‌کرد تا بکهیون رو به اتاقش برسونه، پسر زمزمه‌ی آروم و شکستش رو‌ به گوشش رسوند...
: دروغه...! در..دروغه!
به آرومی از پله‌ها پایین رفت، نگاهش مستقیم به پیش رو خیره بود و بدون اینکه چشم‌هاش رو به صورت عرق کرده‌ و بی‌حال پسر بده، سمت اتاقش حرکت کرد.
قبل از اونکه وارد بشه، ییشینگ از انتهای راهرو به سمتش اومد و متعجب به پسری که به بغلش چسبیده بود، نگاه کرد.
_ چه خبره؟
+ در و باز کن!‌
در توسط ییشینگ باز شد ‌و‌ چانیول به داخل حرکت و بکهیون رو به آرومی رو تخت گذاشت.
_ چیکار کردی؟
+ گفتم اویابون مرده.
_ میخوای به کشتن بدیش؟
صدای عصبی ییشینگ افکار درهمش رو بیشتر به هم می‌ریخت و از طرفی نمیدونست چه دلیلی داره تا همه چیز زندگی شخصیش رو براش توضیح بده.
بدون اینکه نگاه از بکهیون بگیره، لبه‌ی تخت نشست و ملافه رو از زیر بدن پسر بیرون کشید. دست ظریفش، ساق آرنج مرد رو گرفت و نگاه گریون و خیسش به پدر خواندش دوخته شد.
: درو..دروغ گفتین، مگه نه؟
چانیول لحظه‌ای مکث کرد و در آخر روی صورتش خم شد.
+ وارث اویابون نباید از حقیقت فرار کنه! من بهت گفتم اویابون مرده و حالا تو باید قوی تر از قبل برای گرفتن انتقامش آماده بشی.
ناخن‌های پسر در گوشت نازک ساعد مرد فرو رفتن و صدای لرزونش درست زیر گوشش پیچید.
: بی رحمی... اذیت...اذیتم میکنی!
چانیول مسخ شده بدون اینکه بتونه حرکت کنه، همون طور که روی صورت بکهیون خم بود، خطاب به ییشینگ گفت:
+ دکتر خبر کن! تب داره.
با بیرون رفتن مرد به آرومی از پسرخواندش فاصله گرفت و به چشم‌هاش خیره شد.

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now