پارت بیست و نهم

249 100 28
                                    

^ :آیا برای همبستری و تجربه کردن احساسِ پر عطش عشق مشتاق نیستی ناجیِ من؟!

+برای ملاقاتت در زیر نور ماه، سوار بر تیغه‌ای تیز خواهم آمد.
آنطور بیچاره‌ی شهوت و عشقِ روحم میشوی که هوا و عطر هیچ درخت و شکوفه‌ی گیلاسی هوایی‌ات نمیکند!
هیکاروی کوچک من...
معشوقه‌ی فریبنده‌ی من! ^

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
نگاهش از آینه به پسرش پشت سرش گره خورد.

_چطور به نظر می‌رسم؟!

پسر لبخندی زد و نزدیک‌تر به مرد جوان ایستاد.

:مثل همیشه عالی! قطعا همه میفهمن که یه نسبتی با رئیس پارک دارین.

ابروش رو بالا انداخت و خندید.

_تو خیلی بهش میبالی! بگو ببینم از خودت چی داری که نشونم بدی؟

بکهیون فاصله گرفت و سمت تخت رفت، همون‌طور که با کراوات مشکی رنگ سمت لوهان برمیگشت حاضر ‌جوابی کرد و گفت:

:من چانیول رو دارم! رییس پارک برای منه.

کراوات رو از دست پسر گرفت و سمت آینه برگشت.
انکار جواب بکهیون غیرممکن بود، اینکه چانیول تنها و فقط به اون یاکوزای ژاپنی تعلق داشت درست مثل حقیقت و روز برای همه روشن می‌شد.
نه حالا که حتی کسی از اهمیت اون پسر خبر نداشت بلکه با رسیدن ‌روزِ انتخاب شده و اعلام برکناری چانیول فقط برای گذروندن باقی وقتش در کنار معشوقش که از قضا یه پسر جوون ژاپنیه!

زمزمه کرد...

_درسته...

:میدونم!

_به رابطتون مغرور شدی بکهیون.

:هرکسی حتی با فکر داشتن چانیول میتونه از غرور پر‌ بشه، من که در عوض خیال و رویا هرشب روی تختم دارمش باید بیشتر از بقیه فخرفروشی کنم.

کراوات رو صاف کرد و کتش رو پوشید.
صاف ایستاد و به پسر نگاه انداخت.

_حواست به چان هانا باشه.

:نمیذارم از دستم در بره!

_بیشتر از قبل مراقب خودت باش.

:نمیذارم اتفاقی برام بیوفته.

_میخوام همیشه همراه خانوادمون باشی.

: من تمام روح و وجودم و توی این خونه گرفتار کردم تا هرگز هوس رفتن نکنه.

_همه‌‌ی ما بودنت رو دوست داریم،من از حرفات استفاده می‌کنم ، به چانیول گوش میدم وبعد از این کار به خودم و سهون فرصت میدم، فرصت اینکه پر از غرور بشم و به همه نشون بدم از پسش براومدم.

بکهیون مشتاقانه برق چشم‌هاش رو‌ به رخ مرد کشید و گفت:

: قدرت در خون خاندانِ شماست، به همه این و نشون بده، با هرسختی و تنش کسی که دوستش داری رو شونه به شونت نشونشون بده!

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now