پارت چهاردهم

351 119 3
                                    

^ درست آنجایی که شکوفه گیلاس فرو می‌ریزد
برای ملاقاتت در زیر نور ماه سوار بر تیغه ای  تیز خواهم آمد... ^

^ تو را به آغوش خواهم گرفت و حتی لحظه‌ای دیگر در فکر تو را به بستر دیگری انداختن نخواهم بود!
هیکاروی کوچک من..معشوقهٔ زیباروی فریبنده من...تو را خواهم خواست برای تا به ابد ^


+حالا میدونی باید دنبال چی بگردی!

_رئیس کیم...اون چرا اینکارو کرده؟!

+ما برای زنده نگه داشتن خانواده‌‌ی اصلی، سر جون افراد درجه دو قمار میکنیم ییشینگ!

_این یه بهونه برای قاتل بودنتونه؟!

+طوری حرف نزن که به وفاداریت شک کنم! مگه تو جزوی از همین جامعه نیستی؟!

_حرفات بوی خون میدن!

+هرجا که بوی خون باشه ما رو به منبع زندگی میرسونه اینطور نیست؟!

_خون برای مرگه!

+مرگ دشمن باعث بقای عمرمونه!

کاغذ بین مشت ییشینگ چروک و از بین می‌رفت، در هر حال چانیول برای خشم دوستش نگرانی نداشت اون که نمی‌تونست فرار کنه و پاک شدن رد خون از زندگیش تقریبا غیر ممکن بود!

+عوض شدی آقای جانگ! مرگ برادرم...دیونت کرده!

چانیول از ته رنگ نگاه دوستش بوی دلخوری رو حس می‌کرد. می‌فهمید ییشینگ دچار تحول شده اما بهش حق نمی‌داد! بهش حق نمی‌داد که اینطور گستاخانه جلوش بایسته و براش تایین تکلیف کنه. چانیول اهل گوش دادن به خواسته‌های زیر دستاش نبود. چانیول ریسک زیادی رو به جون خرید تا به اینجا برسه و میراث خانوادش رو علی رغم میل باطنیش تا آخر عمر رو شونه‌هاش و به سختی نگه داره.

_مرگ برادرت نه! قتل برادرت...

+نباید کارش و به تو میسپردم!

ییشینگ پوزخندی زد و‌بدون اینکه اقدامی برای رها کردن برگه‌ها و پرونده انجام بده، چند قدم به سمت در رفت.

_من نکشتمش! شما قاتلش شدین.

+اونی که شک‌ جاسوس بودنش و به فکرمون انداخت تو بودی!

چانیول به سرعت جوابش رو با تشر داد و به سمت پنجره برگشت. راه زیادی مونده بود برای فهموندن حقیقت به ییشینگ اما چانیول قصدی برای اینکه همه چیز رو بهش بگه نداشت. ییشینگ خودش باید از نقاب حماقتش دست میکشید تا حقیقت رو میفهمید، بدون تاوان پس دادن همه چیز بیفایده می‌شد.

°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
+حالا...برای رایحه‌ی میانی..عصاره‌ای که غنی شده رو اضافه میکنم...

پسر روی میز خم شده و بدون اینکه توجهی به فاصله‌ی نزدیکش با پدر خواندش بکنه، با چشم‌های ‌درشت شده و لب‌های نیمه بازش به ظرفِ ترکیب خیره بود. چانیول تکونی به شیشه‌‌ی استوانه‌ای داد و مسیر چشم بکهیون همراهش شد.
مدلی که دست‌هاش رو زیر چونش گذاشته و زیر میز زانو زده بود باعث میشد تا چانیول نتونه از نگاه‌های پنهانیش بهش بگذره. از این وقت گذروندن‌های پدر پسری لذت می‌برد و باید پیش خودش اعتراف می‌کرد که آرامش همراه بکهیون همون چیزی که همیشه دلش می‌خواست.
اینکه ساعت‌هایی رو بی دغدغه زندگی کنه، بدون اینک تو اتاق کارش بشینه و برگه و عکس ورق بزنه، فقط به یک آرامشِ لذت بخش بپردازه و غرق سرخوشی بشه، راحت لبخند بزنه و خودش باشه. اون قسمت از وجودش که کنار مادرش داشت و سالها از دوباره احساس کردنش می‌گذشت.

Hanafubuki_SecretWhere stories live. Discover now