لوهان
سه روزی شده که تو سئولم.انگار اینجا زمان راحت تر میگذره.حداقل سوهو هرروز بهم یادآوری میکنه که اون روز چه روزیه.
+سلام مامان.
÷سلام پسرم.حالت چطوره؟
+خوبم.شما خوبین؟بابا خوبه؟
÷همه خوبیم پسرم.زنگ زدم بگم امشب بیای اینجا.پدرت میخواد درمورد موضوع مهمی باهات صحبت کنه.
+ولی من سئولم.
÷چی؟کی رفتی؟
+خب،سه روزی هس که اینجام.
÷نکنه بازم سروکله اون پسره پیدا شده؟
+نه مامان،من فقط اومدم دیدن دوستام.گفتین موضوع مهم؟
÷اره.درمورد ازدواجت.
+مامان این موضوع جدیدی نیست و منم گفتم دیگه چیزی نمیخوام درموردش بشنوم.
÷لوهان تو27سالته پس کی میخوای ازدواج کنی؟ما نگرانتیم.
+نگران؟چرا انقدر این موضوع براتون مهمه؟
÷این موضوع مهم نیس،تو مهمی.
+اره انقدر مهمم که حتی بهم زنگ نزدین تولدمو تبریک بگین.بسه لطفا،اگه معنای مهم بودن اینه دیگه نمیخوام برا کسی مهم باشم.
من فقط میخواستم برای تو مهم باشم ولی حتی واسه توام مهم نبودم.اشکالی نداره به جاش تو انقدر برام مهمی که به خاطرت قید هرچیزیو بزنم.*فلش بک*
+الو؟
~امشب بیا خونه.میخوام باهات حرف بزنم.
+باشه.
_کی بود؟
+بابام.گفت امشب برم خونه میخواد باهام حرف بزنه.سهونا،حس خوبی ندارم.خیلی سرد و عصبی تر از همیشه بود.
_نگرانش نباش،میدونی که هرچیزی بشه پشتتم هوم؟
اره،خیالم راحته که تورو دارم.من به تو تکیه میکنم،تکیهگاهمو ازم نگیر.
.............+سلام،خیلی دلم براتون تنگ شده بود.
÷پسرم مدتیه دیر به دیر بهمون سر میزنی.
+اره خب راست...
~پسرمون وقتش پره.
÷اوه جدی؟ببینم سرگرم کاری هستی؟
+اممم....نه راستش....
~راستش سرگرمیش مربوط به یه شخص میشه.درست نمیگم؟
+چی؟
~همون پسره،اسمش چی بود؟اهان سهون،اوه سهون درست نمیگم؟
+راجب..راجب چی حرف میزنین؟
ضربان قلبم بالا رفته.
~راجب دوست پسرت.
÷شماها چی دارین میگین؟لوهان پدرت چی میگه؟دوست پسر؟
نمیدونم مامان.واقعا بابا چی میگه؟بابا از کجا فهمید؟حالا چی میشه؟
~چیزی نمیخوای بگی؟
+.....م...من..
نمیتونم هیچ حرفی بزنم.
~تو چی لوهان؟انتظار نداشتی خبر داشته باشم نه؟خبر بی آبروییت همه جا پیچیده.آبروی خودت به درک آبروی منو بردی،میفهمی چه غلطی داری میکنی؟
÷لوهان تو چیکار کردی؟
+از کی عاشق شدن بی آبروییه؟
~چی گفتی؟تو این دنیا هیچ عشقی وجود نداره.این چیزی که تو بهش میگی عشق چیزی جز هوس نیست.
+شما چی از عشق میدونین؟
~همینو میدونم که وجود نداره.حالام باید این گند کاریتو جمع کرد.
÷عزیزم میخوای چیکار کنی؟
~هیچ کار نمیشه کرد مگر اینکه ازدواج کنه.باید ازدواج کنی.
+متوجه هستین چی میگین؟
حس کردم دنیا به آخرش رسیده.اگه این حرفارو هرکس دیگه میزد میخندیدم و بی خیال از کنارش رد میشدم ولی کسی که الان این کلمات داره از دهنش خارج میشه پدرمه.اون حتی اگه بخواد میتونه کل دنیارو با خاک یکی کنه.
~خیلی خوب متوجهم.
+من نمیتونم.من ازدواج نمیکنم.
~هرچه سریع تر باید اون پسرو از زندگیت حذف کنی.از این به بعدم برمیگردی همینجا پیش خودمون.
+من اینکارو نمیکنم.من دوسش دارم و هیچوقتم قرار نیس برگردم به این جهنمی که تو درستش کردی.
طعم خون توی دهنم پیچید.اشکالی نداره.بالاخره عاشق تو شدن این چیزارم داره.من همشو به جون میخرم.
~حالا از خونه من گمشو بیرون پسره هرزه.
.................+س...سهون.
_لوهان؟چیشده؟چرا گریه میکنی؟
+حالا چی میشه؟
_چی؟تو الان کجایی؟
+هیچوقت...هچوقت ترکم نکن،هرچیم که شد ترکم نکن.
_بهت میگم کجایی؟این حرفا چیه؟باید بیام دنبالت.
بهت نیاز دارم بیشتر از هرکس دیگه ای.بیا دستامو بگیر،درگوشم بگو هیچوقت قرار نیست بری.
سهون
ترسیدی.نگرانی.مضطربی.من نمیدونم چیشده ولی فکر کنم بیشتر از تو ترسیدم.توی بغلم گریه کن هرچقدر که میخوای،این بغل برای گریه های تو ساخته شده.حتی نوازش کردن موهای ابریشمت ارومم نکرد.لوهان،چه چیز تاریکی پشت اون اشکهات خوابیده؟
_بهتری؟
+نه.
_بهم بگو.چیشده؟
+بابام..اون فهمیده.
_منظورت چیه؟از کجا؟
+نمیدونم.شاید از کسی شنیده باشه.
_خب،همین؟اخرش که باید میفهمید.
+همین یعنی خیلی چیزا سهون.اون تا تورو از من نگیره اروم نمیشه.اون ادم از محبت و عشق بویی نبرده.تازه فقط همین نیست.
_پس چی؟
+اون میگه باید ازدواج کنم.
_مسخرس،مگه الکیه؟اون که نمیتونه تورو به زور ببره کلیسا و مجبورت کنه ازدواج کنی.
+مشکل اینجاست که میتونه.تو اونو نمیشناسی اینکه براش چیزی نیست.اون اراده کنه میتونه زندگی منو تورو بگیره.
_لوهان،اون فقط عصبی بوده.یه چیزی گفته.چندروز دیگه اصلا باهم میریم باهاش حرف میزنیم.
+چی داری میگی؟تو پدر منو نمیشناسی.
_لبت...اون تورو زده؟
لوهان،اون همین الان زندگیو ازم گرفت.چطور نتونستم مراقبت باشم؟چطور انقدر راحت اجازه میدم به خودم و تو که گریه کنی؟
+این چیز جدیدی نیست.الان موضوع مهمتری در میونه.
_برا تو شاید مهم نباشه ولی برا من هست.
بزار ببوسمش.مثل بچه ها که فکر میکنن با یه بوسه همه چیز درست میشه،بزار زخم لبتو ببوسم تا لحظه دیگه چیزی روش نباشه.
_یه بار دیگه با پدرت حرف بزن اگه نشد فکر دیگه ای میکنیم.
+به نظرت میشه با یه هیولا حرف زد؟
_پس بزار من باهاش حرف بزنم.
+سهون میفهمی چی میگی؟
_لوهان،من نمیخوام از دستت بدم.تورو هرجور شده کنار خودم نگه میدارم.لطفا نگران چیزی نباش.
لوهان
کاش منم مثل تو شجاع بودم.کاش منم برای داشتنت هرکاری بکنم.
+باشه.
*پایان فلش بک*_هنوز اصرار دارن ازدواج کنی.
+اره.
_چرا ازدواج نمیکنی؟
+چی؟معلومه که ازدواج نمیکنم.
_چرا؟
+خب معلومه چون منتظر توام.
_خسته نشدی انقدر منتظر موندی؟
+انسان با انتظار متولد میشه.ما همیشه منتظریم،منتظر اتوبوس،منتظر چراغ راهنمایی،منتظر روز تولد،منتظر یه آدم که بیاد.منتظر بودن برای تو شیرین ترین کار سخت دنیاس........................
ووت یادتون نره♡
![](https://img.wattpad.com/cover/300149916-288-k637375.jpg)
YOU ARE READING
2520
Fanfictionمن و تو از این دنیا یه زندگیه اروم خواستیم. عشق ظاهر زیبایی داره ولی سراسر درده. Couple: HunHan