لوهان
دکتر میگفت گاهی یه جرقه کافیه تا کل انبار آتیش بگیره.تو جرقه بودی و ذهن منو آتیش زدی.گفت از این به بعد ممکنه خیلی چیزا یادم بیاد نمیدونم این خوبه یا بد.
_تو فکری.
+هان؟اهان،اره.
_مطمئنی چیزی از خاطرات یادت نیست؟
+اره،فکر کنم اول آدمارو به یاد بیارم و بعد خاطراتشونو.
_میخوام یه چیزی بهت بگم.
ماشینو گوشه خیابون پارک کردی.
+چیزی شده؟
_قبل از اینکه تصادف کنی اتفاقات زیادی افتاد.قرار بود منو تو باهم بریم یه جای دور چون اینجا نمیتونستیم باهم باشیم.
+چرا نمیتونستیم؟
_یه نفر مانعمون بود،اون یه نفر مارو با تهدیداش از هم جدا کرد.نه یک بار،دوبار.من دوبار تو رو از دست دادم،نمیخوام بازم این اتفاق بیوفته.اون آدم الان خودش رو یه تخت خوابیده،فکر نکنم دیگه بتونه مارو از هم جدا کنه ولی بازم حاضر نیستم اینجا بمونم.این شهر شاهد خیلی چیزا بوده،خاطره های تلخ و شیرین اینجا زیاد هست شاید تو به یاد نیاری ولی اینجا موندن برا من خیلی سخته.لو..باهام بیا.من تموم کارارو کردم،باهم از اینجا میریم.
+اون آدم کیه سهون؟
_اون پدرته.
+پ..پدر من؟
_اره لو.
درسته چیزی یادم نمیاد ولی دوست نداشتم اون آدم پدر من باشه.
+میخوام ببینمش.
_ولی دکترت..
+مهم نیست چی گفته،من میخوام ببینمش.
_باشه لو،باشه.میبرمت اونجا.
سمت مسیری راه افتادی که برام آشنا نیست.بعد از نیم ساعتی رسیدیم به یه خونه بزرگ،شایدم عمارت؟
_اینجاست.
از ماشین پیاده شدم.
+تو نمیای؟
_نه،شاید اون مرد اگه منو نبینه بهتر باشه.هرموقع حالت بد شد فقط بیا بیرون خب؟
+باشه.
سمت در راه افتادم.چی پشت اون در منتظرم بود؟اروم در زدم.خانوم مسنی درو باز کرد.
<خ..خانوم،پسرتون....پسرتون اومدن.
اون یه خدمتکار ساده بود.چند ثانیه بعد مامان اومد جلوی در.منو محکم به خودش فشار داد.
÷بالاخره اومدی.
+اره مامان اومدم.میخوام پدرو ببینم.
منو از آغوشش بیرون کشید.تو چشمام نگاه کرد.
÷ولی لو،دکترت گفته بدون اجازه اون نمیتونی ببینیش.
+مامان من خوبم،من امادم واسه اینکه پدرو ببینم.سهون اینجاست و اگه اتفاقی بیوفته اون کمکم میکنه.
÷خیلی خب.بیا داخل.
از سالن گذشتیم،از پله ها بالا رفتیم تا اینکه رو به روی در اتاقی ایستادیم.
÷برو داخل.
درو باز کردم،اون لحظه انگار یه سطل یخ ریختن رو سرم.اون مردی که اونجا رو تخت افتاده پدر منه؟پاهام توان حرکت نداشتن ولی با این همه هرچی انرژی داشتم گذاشتم و به سمتش راه افتادم.چشماش باز بود،زل زده بود به سقف،تو صورتش حسی نبود تا اینکه رفتم بالا سرش.چشماش درشت شد،انگار انتظارشو نداشت.اشک از گوشه های چشمش میریخت،وقتی به خودم اومدم دیدم وضع من بهتر از اون نیست.اشکای صورتشو پاک کردم،لبخند زدم.
+من چیزی ازت یادم نمیاد،نه خاطره های خوب و نه خاطره های بد.دلم نمیخواست اینجوری ببینمت.میتونم خودمو مقصر این جریان بدونم؟من داستان اون عشق ممنوعرو میدونم،سهون تو مسیر همرو برام گفت.اشکالی نداره،نیومدم اینجا که گذشترو مرور کنم یا هرچیز دیگه.شاید اگه لوهان قبل بود این کارو میکرد،چون من درد اون دوسالو به یاد نمیارم.فقط اومدم بگم هنوزم دوسش دارم،هنوزم میخوامش.شاید الان راحت تر بتونم آیندمو باهاش تصور کنم.بابا،لطفا خودتو ناراحت نکن خب؟من بخشیدمت،ولی توام خوشحال باش این تنها چیزیه که من ازت میخوام.من با اون خوشحالم،اون منو به خودم برگردوند.یه روز دوباره میام بهت سر میزنم،شاید برای خداحافظی.
بعد از اینکه با مامانمم حرف زدم از خونه اومدم بیرون.از چهره سهون معلوم بود که نگرانه.
_چیشد؟
+نگران چیزی هستی آقای اوه؟
_نه...اره.
+نگران نباش،همه چیز مرتبه.خب بگو ببینم،حالا کی قراره منو به اون جای دور ببری؟
پایان
............................
خب این فیکم تموم شد خوب یا بد هرچیزی که بود ممنونم ازتون که تا اینجا کنارم بودین و حمایت هاتون برام با ارزشه♡
الان دارم یکی دیگه مینویسم که البته اون مال بی تی اسه و هنوز آماده نیست ولی به محض اینکه نوشتنش تموم بشه همینجا آپش میکنم و خیلی بهتر و متفاوت تر از اینه پس منتظر باشین:)
YOU ARE READING
2520
Fanfictionمن و تو از این دنیا یه زندگیه اروم خواستیم. عشق ظاهر زیبایی داره ولی سراسر درده. Couple: HunHan
