لوهان
دیشب نفهمیدم چجوری خوابم برد ولی صبح با گرمای بدن تو بیدار شدم.من و تو،دیشب روی این مبل،توی آغوش هم خوابمون برد.شاید قبلا اتفاق افتاده باشه ولی حس عجیبی داشت.میشه تا اخر عمرم اینجا بمونم؟به نظر میاد تو هنوز خواب باشی تا قبل از بیدار شدنت باید از این موقعیت بیام بیرون.
_صبح بخیر.
+ت..تو بیداری؟
_اهوم.تقریبا دیشب نخوابیدم.
+چرا؟
_خودت چی فکر میکنی؟جام اونقدر تنگ بود که نفس کشیدن سخت بود برام.حداقل اینه شانس اوردیم مبل بزرگه و تو پرت نشدی پایین.
+چرا بیدارم نکردی؟
_چرا باید بیدارت میکردم؟
+چون اینجا جای توعه و من باید میرفتم توی تختم.
_چه اشکالی داره؟
+اینکه تو بغلت خوابیدم؟خب،هیچی.
_امروز باید به دکتر سر بزنی.
+اره.امروز من صبحانرو اماده میکنم.
_باشه آهو کوچولو.
آهو کوچولو؟مطمئنم که از وقتی بهوش اومدم دفعه اولیه که میشنومش ولی چرا باید انقدر به گوشم آشنا بیاد؟
_چرا اونجوری نگام میکنی؟
بالاخره چشماتو باز کردی.
+هان؟هیچی.پنکیک خوبه؟
_اره.بعد از خوردن صبحانه و یه دوش ساده رفتیم مطب دکتر.یعنی اون میتونست مرد خوابای منو شناسایی کنه؟تو طول مسیر سکوت کردی.به چی فکر میکنی غریبه؟نکنه توام ذهنت درگیر آغوش گرم صبحه؟
.........................
+سلام دکتر.
¡سلام لوهان،امروز حالت چطوره؟
+خوبم.
¡خیلی خوبه.میتونم به وضوح ببینم.مثل اینکه هم خونه ایت خیلی مراقبته.
+اون غریبه؟اوه همینطوره دکتر اون واقعا مراقبمه.
¡غریبه؟
+بله دکتر.اون چیزی از اسمش و خودش بهم نمیگه،دوست داره خودم به یاد بیارمش.
¡هممم،جالبه.فکر کنم مثل یه چالشه برات.
¡خب لوهان،بگو ببینم چیزی جدیدا یادت اومده؟
+متاسفم ولی نه.
¡اشکالی نداره.حتی چیزیم وجود نداشته که برات آشنا باشه؟یا حس کنی برات آشناس؟
+"آهو کوچولو"
¡چی؟
تقریبا از دهنم پرید.نمیخواستم بلند به زبون بیارمش،شاید اشتباه میکردم؟
+یه نفر بهم گفت آهو کوچولو و به نظرم آشنا میومد.
¡و اون یه نفر اون غریبه بود؟چون بهت نزدیکه میگم.
+درسته.
¡خوبه.خب؟پشت تلفن گفتی موضوع مهمیو میخوای بهم بگی.
+درسته.راستش من از وقتی بهوش اومدم هرموقع چشمامو روی هم میزارم تو خوابام مردیو میبینم که نه چهرش قابل تشخیصه و نه حرف میزنه ولی عمیقا حس میکنم میشناسمش.هرشب سعی میکنم باهاش حرف بزنم.همیشه یه جای تکراری میبینمش،یه جایی که شکوفه های گیلاس وجود دارن و کسی جز ما دوتا اونجا نیست.
¡متوجهم.اون مرد و اون مکان توی ناخودآگاهتن.ناخودآگاه بیشترین قسمت ذهن مارو در برمیگیره و آگاه کردنش مشکله.باید امیدوار باشیم این نشونه خوبیه.سعی کن با دوستات ارتباط بگیری و به جاهایی بری که قبلا زیاد میرفتی.از اونا بخوا که از خاطراتتون بگن و دیدن عکس و فیلم میتونه بهت کمک زیادی بکنه.فکر کنم دیگه حرفی نمونده باشه.چیزی هست که بخوای بگی؟
+نه و ممنون.
¡کاری نکردم آقای جوان من فقط دارم وظیفمو انجام میدم.حالا میشه بیرون منتظر بمونی و به اون غریبه بگی بیاد داخل؟
+بله حتما،روزتون خوش آقای دکتر.
![](https://img.wattpad.com/cover/300149916-288-k637375.jpg)
YOU ARE READING
2520
Fanfictionمن و تو از این دنیا یه زندگیه اروم خواستیم. عشق ظاهر زیبایی داره ولی سراسر درده. Couple: HunHan