سهون
@ لوهان..لوهان بهوش اومده.
تو برگشتی،برگشتی به من.انگار جای خون زندگی توی رگام جریان داره.یادم نمیاد تو زندگیم انقدر خوشحال شده باشم.ولی من به این خوشحالی مشکوکم.
¡آقای اوه.بهتون تبریک میگم بالاخره بیمارتون بهوش اومد.
_کی میتونم ببینمش؟
¡بد از اینکه پرستارا کارشون تموم شد.
¿آقای دکتر،میشه یک لحظه تشریف بیارید.
¡منو ببخشید آقای اوه برمیگردم.
@ دیدی بالاخره بهوش اومد.
_هنوز باورم نشده.
@ امید همیشه مثل باتلاق نیست،گاهی وقتا از همون باتلاق نجاتت میده.
_حق باتوع...صدای چیه؟لوهان؟
@ چیشده کریس؟
$نمیدونم،لوهان یه دفعه شروع کرد به داد کشیدن و گریه کردن.
_یعنی چی؟معلوم هست چخبره؟چرا کسی از تو اون اتاق کوفتی بیرون نمیاد؟
@ سهون،لطفا دوباره شروع نکن.
_چیو شروع نکنم؟چرا یه نفر وقتی از کما بیرون میاد چند دقیقه بعدش باید این رفتارارو نشون بده؟
$دکترش اومد.
_آقای دکتر...
¡آقای لو،یه حمله بهشون دست داد برای همین بهشون آرامبخش زدیم،فعلا نمیتونید ایشونو ملاقات کنید.
_حمله؟
¡اگه اجازه بدید دلیلشو بعدا بهتون میگم.احتمالا تا یکی دوساعت دیگه بیدار نشن.
_دلیلش یعنی چی میتونه باشه؟
@ فکر نکنم خیلی جدی باشه.
_اگه جدی نبود میگفت،نمیگفت؟
$سهون خودتو داری اذیت میکنی.سلامت جسمانی کامل داره،به خاطر تصادفم آدم چیزیش نمیشه.
_دوست دارم حرفاتونو باور کنم ولی نمیتونم.
تقریبا یک ساعت و نیم گذشته.دوست دارم زود بیام و بغلت کنم.بهت بگم دیگه نمیزارم ازم دور بمونی.بینمون فقط یه دیوار فاصلس و باید اینجوری اذیت بشم.
@ لوهان بیدار شد.
_میرم پرستار خبر کنم.
_آقای دکتر؟هنوزم نمیخواید دلیلشو بگید؟
¡البته که میگم بهتون.همونطور که خودتون میدونید تو این تصادف ضربه زیادی به سر ایشون خورد.حقیقت اینه که ایشون حافظشونو از دست دادند و حتی اسم خودشونم به یاد نمیارند.ما امیدواریم که به مرور زمان حافظشون برگرده البته امکانش خیلی پایینه.
سرم گیج میره.فقط میتونم کف بیمارستان بشینم و سرمو بین دوتا دستام بگیرم.حتی خوشحالیم به ساعتم نکشید.
@ سهون...
_یعنی قرار نیست دیگه منو یادش بیاد؟خاطراتمون چی؟شما که میگفتین چیز جدی نیست.اون دیگه حتی اسم خودشم یادش نمیاد.
$ممکنه حافظش برگرده.
_مگه نشنیدی دکترش چیگفت؟امکانش خیلی پایینه.حتی اگه امکانشم زیاد باشه بازم احتمال هست که برنگرده،اون موقع چی؟
$چرا فکر چیزیو میکنی که اتفاق نیوفتاده؟
_اتفاق نیوفتاده؟دیگه چجوری باید اتفاق بیوفته؟اتفاق خیلی وقته افتاده.
@ دکترش اجازه ملاقات داده،چرا نمیری ببینیش؟
_چه فایده وقتی اولین چیزی که قراره بهم بگه اینه که تو کی هستی؟
@ سهون،اون الان زندس.مهم همینه.حافظشو از دست داده؟تورو و خاطراتتونو به یاد نمیاره؟خاطرات جدید براش بساز.بدون ترک کردنش،بدون غیب شدنت،دور از همه تهدیدای پدرش.
_اگه منو نخواد چی؟
@ اون همون لوهان قبله اگه اون قبلی دوستت داشت پس اینم دوستت داره هیچی عوض نشده.اون تورو توی قلب خودش داره چون با قلبش عاشقت شد.اون دوباره عاشقت میشه،بهت قول میدم.
.....................
چون فردا نیستم امروز آپ کردم🤗♥️
YOU ARE READING
2520
Fanfictionمن و تو از این دنیا یه زندگیه اروم خواستیم. عشق ظاهر زیبایی داره ولی سراسر درده. Couple: HunHan
