Part - 02

521 117 17
                                    


-‌ خب.. مثل همیشه وقت خداحافظی رسیده رفیق. تنها فرقی که رخ داده اینه که الان فقط به عنوان دوست اومدم بدرقه‌ت کنم، نه همکار!

-‌ درسته جون.. ممنونم از اینکه هروقت پیشم بودی، واقعا پیشم بودی! امیدوارم یه روزی جبران کنم.

-‌ حرفهای احساسی بهت نمیاد جناب پارک! برو.. برو که از پروازت جا میمونی.

یکبار دیگه همدیگه رو به آغوش کشیدن و بعد از لمس کردن کتف هاشون، چانیول از دوستش خداحافظی کرد و بعد از طی مراحل قانونی فرودگاه راهی استرالیا شد.
جایی که بهش تعلق داشت!


-‌ دارم برمیگردم عزیزم. دیگه تنهایی نفس کشیدن بسه.


با یادآوری اون نگاه های نرم و دوستانه‌ی فرشته‌ش، محو لبخند زد و گودی روی گونه‌ش خودنمایی کرد.


────────────────


آغوش گرمش رو برای یار از سفر برگشته‌ش باز کرد.
چه دلنشین بود این عطر و چه رویایی بود این صحنه! خسته نمیشد از این برخورد گرم و عاشقانه.
هربار که آلفای بلندش رو بین بازوهاش می‌فشرد، میفهمید حس‌های خوب زندگی تمومی ندارن و هربار که میرن، زیباتر شکفته میشن!


-‌ خوش برگشتی لپ لپی؛ دلم برات خیلی تنگ شده بود!

-‌ دل منم برات یه ذره شده بود آهوی من!


دوباره و دوباره همدیگه رو به آغوش کشیدن و ابراز دلتنگی کردن.

-‌ خیلی خسته به نظر میرسی، بیا بریم داخل.

-‌ خسته بودم، همینکه گرمای تورو حس کردم آروم شدم!

-‌ توی خونه‌ هم میتونی از این دلبری های معروفت رو بهم نشون بدی یول!



خندید و همچنان که دستهاش رو به دور شونه‌ی آهوی طلاییش پیچیده بود، وارد خونه شد.
چانیول، آلفای عاشق و مهربونی که رابطه‌ش از لحاظ گفتاری و تختی با معشوقه‌ش سرد شده بود؛ اما.. همچنان دوستش داشت و همیشه این خاطرات و احساسات خوب رو در همه‌ جای قلبش نگهداری میکرد.



-‌ من نبودم اتفاق خاص و عجیبی که رخ نداد؟

-‌ نه همه‌ چیز مثل همیشه بود.

آلفا راهش رو به سمت اتاق کج کرد تا بعد از دوش گرفتن لباس های بیرونش رو با لباس های ساده‌ش عوض کنه‌.
امگا دوباره تنها شد‌.
بر روی گوشه‌ای از زمین جای گرفت و زانو هاش رو تکیه‌گاه سرش کرد.
دلش نمیخواست چانیول رو ناراحت کنه یا طوری باهاش برخورد کنه که انگار ازش خسته شده‌، چون درواقع هنوزم دوستش داشت، فقط دیگه بعنوان جفت هیچ رابطه‌ای باهم نداشتن.

باید یه طوری به چانیول میگفت که اشتباه برداشت نکنه و متوجه بشه آزاده با هر امگایی که باهاش زینگ شد رابطه برقرار کنه و زندگی شادی داشته باشه.

چانیول نباید بخاطر اشتباه جونگین و اون اتفاقی که به سرش اومد، خودش رو محکوم به زندگی ابدی باهاش بدونه.
جونگین هرگز خودخواه نبود و میدونست که آلفای ببر-سان و عزیزش دیگه میل زیادی به زندگی در اینجا نداره. درسته.. چانیول قبلا شهر نشین بود، حتی جونگین هم اوایل در شهر زندگی میکرد!

اصالت هردوی اونها از طبیعت نشأت گرفته بود، اما بخاطر تحصیل و تنوع برای مدت ها در شهر زندگی کردن، البته کلمه‌ی تنوع برای میل و حس اونا کافی نیست، اونها دیوونه و عاشق شهر بودن!!
همونجا بود که باهم آشنا شدن و تصمیم گرفتن برای ابراز دلتنگی هرازگاهی به طبیعت و خانواده‌ی خودشون سر بزنن.

همه‌ چیز خوب پیش میرفت تا اینکه بخاطر اون اتفاق لعنتی‌ای که در شهر رخ داد، جونگین دیگه هرگز قادر به این نشد که با آدم های شهری کنار بیاد‌ و بخشش رو نسبت بهشون سوق بده.
برای همین دلیل جونگین از اون موقع به بعد پا در ورودی شهر نذاشت و در عوض به طبیعت، خونه‌ و سرپناه واقعی خودش پناه آورد.

از نظر جونگین بهتر بود که خیلی دوستانه از هم جدا و برای همدیگه تبدیل به یک دوست راه دور بشن.
رابطه‌ای که بخاطر خامی هردو طرف و نداشتن اطلاعات از زینگ، شکل گرفت و اتفاقا خیلی گرم و عاشقانه ادامه پیدا کرد؛ اما حالا چی؟ چیزی از اون روز ها باقی نمونده، جز صمیمیت، دلبستگی و خاطرات بسیار خوش.

صد البته که همینم زیادی قشنگ و خوب بود، نه؟
خیلی ها هستن که با گرمی نزدیک میشن و با سردی دور؛ با شیرینی خونه‌ی عشق میسازن و با تلخی خرابش میکنن!
حداقل مزیت رابطه‌ی جونگین و چانیول این بود که اونها خونه رو خراب نمیکردن، بلکه فقط خونه رو رها میکردن، خونه‌ای که زیر سقف تعهد گرم شده بود.‌

-‌ به چی انقدر عمیق فکر میکنی که صدامو نشنیدی؟

‌‌
با شنیدن صدای آلفا در نزدیکی گوشش جا خورد و رشته‌ی افکارش پاره شد.
گونه‌ی پسر رو لمس کرد و لبخندی به نرمیش زد.
موهاش هنوز خیس بود و آب ازش میچکید، حوله‌ رو از روی شونه‌ی چانیول برداشت و مشغول خشک کردن موهای فرفری پسر شد.



-‌ یکم که حال و هوای حموم از سرت پرید بیا بریم کنار رودخونه بشینیم. میخوام یکم باهات حرف بزنم.

آلفا چیزی نگفت و با سکوتش موافقت کرد.
میتونست اضطراب پشت اون تیله‌های لرزونش رو با بند بند وجودش حس کنه؛ اینکه چی باعث شده اضطراب بگیره رو نمیتونست احساس کنه، اما میدونست هرچی که هست مربوط به خودشونه.


────────────────

-‌ رسیدی بهم زنگ بزن، ممکنه وقتی وارد جنگل شدی آنتن قطع بشه!

-‌ اوکی، بای!



از وکیل پدرش خداحافظی کرد و به سمت بازرسی چمدان قدم برداشت.
بعد از گذر حدود نیم ساعت سوار هواپیما شد و خودشو با مجلات مشغول کرد تا تیک اف تموم بشه.
چشمش مدل ها و متن های داخل مجله رو دنبال میکرد اما ذهنش انقدری درگیر بود که واقعا به اونها نگاه و فکر نکنه!

اونطوری که شنیده بود یه قسمتی از جنگل بود که پیچ در پیچ نبود؛ حتی توی نقشه ام مشخص بود.
کافی بود اونجا رو پیدا و رصد کنه، بقیه‌ی جاها دیگه نیازی به گشتن نداشت.

هرچند ممکن بود حیوانات درنده‌ای در اونجا وجود داشته باشه، اما همونطور که شنیده بود حیوانات اون قسمت بطور عجیبی فقط در برخی قسمت های خاص ساکن بود؛ شاید برای همین بود که مردم اراجیف زیادی میبافتن و از اونجا یه جنگل طلسم شده یاد میکردن!

نفسش رو کلافه به بیرون هدایت کرد و بعد از اوج گرفتن کافی هواپیما، ایرپادش رو روشن کرد و خودشو مشغول شنیدن آهنگ کرد‌.
از فکر کردن و آینده فرار نمیکرد، فقط معتقد بود تا وقتی چیزی رو ندیده دلیلی نداره براش سناریو بسازه و الکی ذهنش رو درگیر و خسته کنه!

Be Continue ..

────────────────

خب معلوم شد که کاپل سومی داره نیومده میره'-'
البته در آینده بهشون اشاره یا فلش‌بک هم زده میشه^-^
امیدوارم دوسش داشته باشین♡

Blossom🌷Donde viven las historias. Descúbrelo ahora