Part - 19

200 60 6
                                    

‌‌
‌‌‌
‌‌— اول Blossom - Kerli رو پلی کنید، بعد تا آخر این پارت با همون آهنگ بخونید:) —
‌‌

‌‌
- توام وقتی بچه بودی با ستاره ها طرح می‌ساختی؟ یا فقط من اینطوری بودم؟
‌‌‌
- آره منم می‌کردم، در اصل می‌اومدم همین جا و با دوستام نگاه می‌کردیم! چقدرم دوست پیدا کرده بودیم، ققنوس، ماهی، گل، اژدها و صدها اشکال مختلف!
‌‌
- وای شما چقدر تیزبین بودین! من نهایت شکلی که می‌تونستم تشخیص بدم، شکل S و W بوده! بیشتر روی حروف متمرکز می‌شدم!
‌‌‌
لحن سهون دسته کمی از یک بچه نداشت، انگار داشت حسرت و غبطه می‌خورد که کاش منم می‌تونستم ببینم. جونگین خندید و دست‌ سهون که روی شکمش قرار داشت رو برداشت و مچش رو بین انگشت های خودش گرفت. بردش بالا و با صاف کردن انگشت اشاره‌ش، ستاره های مورد نظرش رو نشون داد.
‌‌
- ناراحت نشو سهونی، تو بچه‌ی شهری هستی. توی شهر خیلی سخت می‌شه اشکال پیچیده رو درک کرد. من اینجا بزرگ شدم و خب تجربه‌ی بیشتری دارم. الان راستای دست خودت رو نگاه کن، چند تا ستاره‌ی درهم می بینه که کمی پراکنده هستن، درسته؟
‌‌
- آره، دیدمشون! شبیه Q برعکس شده‌ست!
‌‌‌
- خب حالا به من گوش بده. همینطور که بهش نگاه می‌کنی، اون طرف دایره یک خط تصور کن، درست شبیه این یکی. تصور کردی؟
‌‌‌
- آره، الان که دقت می‌کنم می‌بینم یک ستاره‌ی کمرنگ در اون قسمتی که تو گفتی وجود داره!
‌‌‌‌‌
‌‌- خب، حالا دایره‌ دوتا شاخ داره، الان چی می‌بینی؟
‌‌‌
- امم.. قوچ؟
‌‌‌
- آفرین! خودشه! زودتر از چیزی که فکر می‌کردم موفق شدی!

‌‌‌جونگین ذوق کرد و با شوق به تشویق کردن سهون برای پیدا کردن اشکال دیگه ادامه داد. همیشه از یاد دادن چیز های جدید لذت می‌برد، الان هم که دانش‌آموزش سهون بود، دیگه در پوست خودش نمی‌گنجید تا هر چیزی که بلده و می‌دونه رو دو دستی تقدیم ذهن سهون کنه! سهون هم خوشحال بود از اینکه بالاخره و بعد از گذشت چندین سال تونسته از بین ستارگان بزرگ و دور دست، اشکالی غیر از حروف انگلیسی پیدا کنه! احساس می‌کرد بزرگ‌ترین و مهم‌ترین مسابقه‌ی عمرش رو برنده شده! باید از جونگین سپاسگذار و قدردان می‌بود که این لطف رو در حقش کرده، اونم با شاداب و روشن‌ترین چهره‌ای که هیچ معلمی مثلش رو نتونسته انجام بده!
‌‌‌
مدت زیادی رو صرف این بازی دوست داشتنی و نوستالژی کردن. بعد از اینکه دیگه خسته شدن و کم کم حال و هوای خواب به سراغشون اومد، دست از بازی کشیدن. سهون همونطور که کنار همدیگه و روی زمین دراز کشیده بودن، گردنش رو چرخوند و با کمی تلاش، تونست بوسه‌ای روی گونه‌ی جونگین بکاره. جونگین با حس بوسیده شدن گونه‌ش نگاه از آسمون گرفت و به سهون خیره شد. سهون لبخند کوچیکی به چشم‌های درشت و کشیده‌ی امگا زد و ازش تشکر کرد.
‌‌‌
- ممنون که یکی از رویا های بچگیم رو عملی کردی!
‌‌‌
- خواهش می‌کنم.. الان یجورایی بی‌حساب شدیم، نه؟
‌‌‌
‌‌- چطور؟
‌‌‌
- یکم پیش تو اون کسی بودی که رویای من رو عملی کرد!
‌‌‌‌
- اوه! راست می‌گی.. ما بدون اینکه نیت این کار رو داشته باشیم، داریم خواسته‌های قلبی همدیگه رو انجام می‌دیم؛ این خیلی جالب و عجبیه!
‌‌‌‌‌‌
‌‌‌‌‌‌درواقع همچین هم جای تعجب نداشت، تمایل به برقراری آرامش در وجود جفت یک امر طبیعی در دنیای امگاورسه. منتهی‌ چون آلفا به طور قطعی یقین نداشت که اون ها جفت هستن، اصلا به این نکته توجهی نمی‌کرد، در حالی که همین مورد کمکی بود برای مطمئن شدن! جونگین صحبت‌های سهون رو تصدیق کرد و موهاش که با جهت وزش باد همراه شده بود رو مرتب کرد. آتش هنوز روشن بود و نبود سرما در اون حوالی ضمانت داشت! سهون کمی زاویه‌ی دستش رو بازتر کرد و از امگا درخواست کرد که سرش رو روی بازوی آلفا قرار بده. جونگین خواسته‌ی سهون رو عملی کرد و جوری سرش رو گذاشت که بتونه نیم رخ آلفا رو نگاه کنه، اون نیم رخ بی‌نقص و جذاب!
‌‌
طولی نکشید که چشم‌های خسته‌ی سهون بسته بشن و به خواب بره، اما جونگین کمی بیشتر بیدار موند. دغدغه و افکار ذهن امگا که همگی درمورد آینده بودن‌، اجازه نمی‌دادن راحت به خواب بره. مدام به این فکر می‌کرد که اگر طلسم حتی بعد از مارک شدنش هم شکسته نمی‌شد، چی کار می‌خواست بکنه؟ مردمی که سال‌ها پیش از این جا فرار کردن، چطوری می‌خوان متوجه بشن که اینجا نجات پیدا کرده و دوباره بیان جنگل؟ حیوانات مرده یا مهاجرت کرده چطوری می‌خوان برگردن و صفا رو به جنگل ببخشن؟ جونگین به اندازه‌ی کافی درد کشیده بود، دیگه تحملی برای درد‌های جدید نداشت، نمی‌تونست همینطوری بشینه و ببینه هر تلاشی که می‌کنه دو دستی تقدیم کلمه‌ی نافرجام بکنه! جونگین توانش رو به اتمام بود، خستگی داشت به شونه‌هاش فشار می‌آورد و کمرش رو خم می‌کرد. سخت بود مسئولیت یک اتفاق بزرگ بر عهده‌ی یک نفر باشه که راه چاره‌ش هم هشتاد درصدی بود!
‌‌
نگاهی به سهون انداخت که خوابش سنگین شده بود، آروم سرش رو از روی بازوش برداشت و از جاش بلند شد. از سهون فاصله گرفت و رفت لبه‌ی سنگ نشست. هر شب همین بساط رو داشت، چه وقتی تنها بود و چه با چانیول بود، تفاوتی نداشت، اون هر شب قبل از خوابیدن با اورثینک خودش رو عذاب می‌‌داد! این اذیت‌های شبانه شده بود یار همیشگی جونگین، تنهایی دوست روزانه و اورثینک دوست شبانه، ترکیب جالبی بود!
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
- ماه کوچولو، سلام! خوبی؟ ببخشید که کمی منتظرت گذاشتم، آخه سهونی خسته بود و باید استراحت می‌کرد! امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی!
‌‌‌‌
دوست صمیمی، بهترین لطفی هست که خدا می‌تونه در حق هرکسی بکنه. متاسفانه خدا برای مدت زمان طولانی‌ای، این لطفش رو از جونگین دریغ کرده بود و نمی‌ذاشت امگا از گذروندن وقت همراه دوستش لذت ببره. درواقع، دوستی وجود نداشت که وقتی هم باهاش بگذره! شاید می‌شد چانیول رو تا حدودی دوست شمرد، اما خب.. حتی اگه دوستم خطاب می‌شد، الان دیگه وجود نداشت و رفته بود پی زندگی خودش! جونگین چاره‌ای نداشت و برای همین بود که با ماه، رودخونه و چمن‌ها دوست شده بود، بدون اینکه برای کسی گوش باشه، اجرام اطرافش رو تبدیل به گوش و خودش رو گوینده کرده بود!
‌‌‌‌‌
- به نظر تو سهون همون آدمی هست که راه نجات منه؟ من خودم خیلی دوست دارم سهون همون آدم باشه، چون هم خودش دوست داشتنیه، هم من دیگه خسته شدم از بس در این تنهایی موندم. چند سال دیگه باید از عمرم هدر بره تا نجات پیدا کنم؟ اگه چروک بشم چی؟! این طلسم‌ و صداهای اشباح چی از جون من می‌خوان؟ چرا ولم نمی‌کنن؟ چرا من رو فراموش نمی‌کنن؟ نمی‌بینن به اندازه‌ی کافی آسیب دیدم؟ نمی‌بینن که حتی دیگه توان فکر کردن رو از دست دادم؟!
‌‌‌‌‌‌
حرف‌هاش کمی مشابه با غر زدن بود، اما تمام صحبت‌هاش حقیقت محض بود. هیچ کدوم از جملاتش اشتباه و اغراق‌آمیز نبود، همه و همه‌ش واقعیت‌هایی بود که داشت به شکل صوت در بین شیارهای جنگل پخش می‌شد! چند سال دیگه از عمرش باید حروم می‌‌شد؟ نه اینکه اینجارو دوست نداشته باشه، داره و اتفاقا خیلی زیاد دوستش داره‌! ولی.. تنهایی؟ چقدر؟ تا کی؟ چند سال؟ خیلی‌ها می‌گن تنهایی خیلی خوبه، درسته تنهایی خیلی خوبه، ولی شده که کسی چند سال از عمرش رو وقتی بلند می‌شه، با هیچ انسان و حیوانی در اطرافت مواجه نشه؟! شده بدون گوش کردن به موسیقی طبیعت یا انسان زندگی کنه؟ شده مجبور باشه لباس‌های ساده‌ و تکراری‌ای برای خودش درست کنه و مدام اون‌هارو تنش کنه؟! اگه جواب مثبت باشه.. متاسفانه، اون شخص زندگی رو تجربه نکرده، فقط مرگ رو تجربه کرده و مرگ!
‌‌
ذات انسان و تعامل اجتماعی مثل یک پارچه می‌مونن که بهم دیگه چسبیدن، دوخته نشدن، بلکه چسبیده شدن! دو چیز جدا نشدنی که می‌شه با قیچی بینشون فاصله انداخت، اما اون پارچه‌ی دو تیکه شده فقط تا یک مدت به درد مصرف می‌خوره، بعد از گذشت اون مدت زمان، یا باید تیکه پارچه‌ها رو انداخت دور و یا با نخ و سوزن دوخت! سوال اینجا پیش میاد که.. چرا اصلا باید پاره بشه که بعد دوخته بشه؟! یا بهتره گفته شه، چرا باید ذات آدم رو دستکاری کرد در حالی‌ که گرایش انسان به همون ذات درونی هست؟! وقتی یکی می‌‌دونه وجودش با آبی آروم می‌شه، چرا باید به زور طوری جلوه بده که انگار با مشکی آروم می‌شه؟! آره خب، انسان زاده‌ی کنجکاوی و تنوع طلبی هست، اما یک سری رفتار و کنش‌ها، در اصل دخالت بی‌جا هستن تا رفع کنجکاوی! مثل این می‌مونه که وقتی از خواب بلند شدی، با دست‌هات راه بری و با پاهات خودت رو میکاپ کنی! مثل روایت همین داستان که منشأش بی‌عقلی جونگین بود، به خاطر بی‌عقلی و نادانی بود که رفت ماهیت خودش رو تغییر بده و در ذات خودش دخالت بی‌جا کرد! در حالی که اگه یکم صبر می‌کرد تا دیدگاهش رشد کنه، هیچ وقت این فلاکت‌ها رخ نمی‌دادن! به هر حال، هزاران مثال دیگه وجود داره که برای دفاع از خستگی و ذات جونگین بلند بشن و پشتش بایستن!
‌‌‌‌‌‌‌
- ماه تابان من، می‌شه به خدا بگی همین سهون رو بکنه فرشته‌ی نجاتم؟ فکر کنم خدا بخاطر اینکه دست بردم به ماهیتی خودش برام ساخته بود، باهام قهر کرده.. تو بهش بگی، باشه؟ آفرین دوست خوب من!
‌‌
- شاید خدا باهات قهر بوده، ولی فکر نمی‌کنی الان دیگه آشتی کرده؟ درواقع بهت یک فرصت دوباره داده که همه چیز رو تغییر بدی و شکوفا بشی! تو باید قدردان این موهبت الهی باشی و بعد از اینکه کارت رو خوب انجام دادی، اون وقت خدا باهات کاملا آشتی می‌کنه!
‌‌‌
‌صدای سهون از پشت سرش اومد و اول ترسوندش، مثل اینکه وقتی حواسش نبوده سهون از خواب بیدار شده بوده. دریغ از اینکه سهون از اولم نخوابیده بود. بخاطر سفتی زمین و مکان جدید، کمی براش سخت بود بخوابه، وقتی جونگین از پیشش رفت اون هم سرجاش نشست و تمام مدت به امگا نگاه کرد. جونگین چشم به نشستن سهون دوخت و جویای دلیل بیداریش نشد، در عوض جواب حرف‌هاش رو داد.
‌‌‌
- درست می‌گی، اون موهبت الهی تویی! باید ازت مراقبت کنم و از صمیم قلب به اون خدای بالا اطمینان داشته باشم که هدیه‌ی درستی رو بهم فرستاده‌. وقتی ایمان پیدا کردم، یعنی من یاد گرفتم که شکوفه بزنم، نور خورشید رو در بین ابر خاکستری پیدا کنم، قراره خوب بشم و در طول یک عمرِ بدون باران، من قراره شکوفه بزنم!
‌‌‌‌‌‌‌
- من که به تو و کل این آسمون اعتماد دارم! فقط مونده قلب سفید و پاک تو که کلمه‌ی اعتماد رو شایسته‌ی من بدونی!
‌‌‌‌‌
جونگین چشم از سهون گرفت و به ماه نگاه کرد. چند ثانیه بهش خیره شد و بعد با یک لبخند شیرین دوباره زاویه دیدش رو روی چهره‌ی آلفا ثابت کرد. انگار داشت توی دلش با دوستش مشورت می‌کرده و ظاهرا به نتیجه‌ی خوبی رسیده بود! سهون نتونست لبخندش رو پنهان کنه و دستی به گونه‌ی امگا کشید، اون امگای شیرین و دزد قلب‌ها..!
‌‌‌‌‌‌
- فکر کنم برازنده‌ش هستی، خیلیم زیاد!
‌‌‌
‌‌‌ - ممنونم از این لطفت قشنگم! حالا چرا توی دلت با ماه تابانت حرف می‌زدی؟ می‌ذاشتی منم گوش می‌کردم خب!
‌‌‌
- چرا باید حرف‌های دوتا دوست رو گوش بدی؟ فضول!
‌‌‌‌
- چون صدای سفید تورو دوست دارم!
‌‌
سهون باز هم با شیرین زبونی چاشنی شکر رو در جو بینشون بیشتر ریخت و هوا رو گرم کرد! امگا خندید و دستش رو برد سمت موهای سهون تا بهم ریخته‌شون کنه، سهونم اجازه داد اون انگشت‌های کشیده و گرم بین تارهای موهاش نفوذ کنن و گرد و خاک روحش رو پاک کنن! اهمیتی نداشت که این ثبات و آرامش موقتی بود یا دائمی، الان برای دو پسر فقط این اهمیت داشت که از کنار هم بودن راضی و خوشحال باشن. بقیه‌ش.. فقط دست‌های زمان رو برای کمک می‌بوسید!
‌‌
‌‌
Be Continue..
‌‌‌

جاهای بولد شده، قسمتی از لیریک همون آهنگی هست که بالا بهتون پیشنهاد دادم. شخصا برای این آهنگ و لیریکش می‌میرم:)♡‌

Blossom🌷Where stories live. Discover now