هفت ساعت گذشته بود و هنوز جونگین به هوش نیومده بود. سهون انقدر نگرانی و اضطراب تحمل کرده بود که دیگه داشت حالت تهوع بهش دست میداد. بکهیون نسبت به سهون آرومتر بود و مسئولیت عوض کردن پارچه خیس رو بر عهده گرفته بود. چانیول و جنو حدود سه ساعت پیش رفته بودن شهر تا چانیول بتونه از طریق پیرزنی که همیشه ازش اطلاعات میگیره، جویای حال جونگین بشه؛ امّا حالا نسبت به مسافتی که باید طی و زمانی که برای مکالمه صرف میشد، خیلی دیر کرده بودن!
- من دیگه بیشتر از این نمیتونم طاقت بیارم، قلبم داره میاد داخل دهنم! حتی فرمونهای جونگینم دیگه نمیتونه آرومم کنه!
- انقدر به خودت انرژی منفی نده، من حس میکنم برای باطل شدن همچین طلسم طولانی مدتی لازمه که جونگین به خواب بره.
- هفت ساعت؟! تازه من از وقتی حساب میکنم که بیدار شدم، خدا میدونه از کی اینطوری شده!
- هفت ساعت در قبال چند سال هیچی نیست، سهون. لطفاً آروم باش. یک نگاه به اطرافت کردی؟ جنگل لحظه به لحظه داره رنگینتر میشه! همهٔ اینا نشانهٔ پیروزیه، نه شکست!
بکهیون بیراه نمیگفت، مشخصاً نمیشه به همین سرعت همه چیز گل و بلبل بشه و طبق روال قدیم پیش بره. باید یکم صبر و تحمل به خرج داده بشه تا نتیجهای بهتر به دست بیاد. هرچند سهون از چیز دیگری میترسید، اون از اینکه امگاش نتونه از پس این مبارزه بر بیاد هراس داشت! به هر حال، استرس کشیدن استخوان گیر کردهای بیش در گلو نیست؛ نه میشه خوردش و نه بیرون آوردش!
در همین حوالی بود که صدای آب رودخانه بلندتر شد؛ انگار که چیزی داخل آب افتاده باشه! سهون از خونه بیرون رفت و با صحنهای خندهدار مواجه شد. جنو پاش از روی سنگ لغزیده و حالا این کل بدنش بود که داخل آب افتاده! چانیول دست جنو رو گرفته بود تا بلندش کنه، امّا خنده قدرتش رو تضعیف کرده بود و نمیذاشت کمکش کنه!
- ای رو آب بخندی! بلندم کن دیگه!
- ببخشید، آخه اون علفی که روی موهات افتاده... هاهاها، خیلی بهت میاد... واقعاً نمیتونم جلوی خندهم رو بگیرم!
چانیول به زور جواب داد، تقصیر اون چی بود؟ این جنو بود که در جدیترین وضعیت تبدیل به دلقک سیرک شده! سهون با اینکه لبخند گشادی زده بود، امّا دلش داشت میجوشید که هرچه زودتر از خبرهایی که چانیول با خودش آورده مطلع بشه! در نهایت هر دو از رودخانه رد شدن و چانیول بدون اتلاف وقت هرچی که از اون پیرزن شنیده بود رو به سهون منتقل کرد: ”همونطور که ته دل خودم هم به این باور اعتقاد داشت، پیرزن هم حدس من رو تأیید کرد. گفت سالهای زیادی بوده که جونگین تحت عنوان طلسم زندگی میکرده و اینطوری نیست که تا با آلفای خودش جفت شد همه چیز گل و بلبل بشه و جونگین به راحتی با مسیر زندگی جاری شه. گفت هروقت که بیدار بشه تازه اونجا معلوم میشه ماهیت جونگین گرگ باقی میمونه یا به آهو تبدیل میشه! البته گفت اگر آهو بشه خیلی بهتره، اینطوری همه چیز نظم جدیدی میگیره، هوای جنگل بطور کامل برمیگرده و روحهای زندانی شده آزاد میشن!“
- نگفت چقدر طول میکشه تا اینطوری بمونه؟
- مشخص نیست، ممکنه همین الآن یا یک روز دیگه! فقط پرسید موقع رابطه هیت شد یا نه، من اطلاعی نداشتم پس چیزی نگفتم. هیت شد؟
- نه، چطور مگه؟
چانیول یکم حرفهای پیرزن رو مرور کرد و بعد که جواب سهون رو گذاشت کنارشون، لبخند زد. سهون سؤالی به آلفای قد بلند خیره شد و صداش زد تا جوابش رو بده. دست خودش نبود، استرس داشت و همین کلمه بیصبری و پرخاشگری رو به شخصیت سهون میافزود. چانیول به وضعیت سهون خندید و جواب داد: ”تو چقدر حساس شدی! هیچی بابا، گفت اگه هیت نشده باشه نشانهٔ خوبیه. اگر میشد یعنی قبل از جفت شدن، ماهیتش به شکل گرگ درمیاومد و اونطوری مدت زمان خوابش طولانیتر میشد. به هرحال همه چیز از همون طلسم کوفتی و حماقت ما شروع شد دیگه، باید این کار ناقص به درستی تموم بشه تا نتیجهٔ مطلوب به دست بیاد!“
- راست میگن عقل بشر بهترین دوستشه و بیسوادی بدترین دشمن، اگر یکم اون مغز فسیل بستهتون رو سر کلاس جمع میکردید و به تدریس معلم احترام میگذاشتید الآن مثل خر نمیموندید داخل گِل و این همه آدم رو به کشتن بدید!
بکهیون اول صبحتش نرمال حرف میزد و بیشتر جنبهٔ شوخی داشت، ولی رفته رفته جدی شد و تا حدی تن صداش بالا رفت! این موضوع همیشه رگهای بکهیون رو تنگ و عصبیش میکرد. چرا مردم قبل از انجام کاری یکم مطالعه نمیکنن، توهم میزنن که از بدو تولد علامهزاده هستن و هرگز اشتباه نمیکنن؟! خودپسندی توخالی و غرور پوچ در مورد علم و دانش واقعاً مثل سم میمونه. انگار که شخص فکر میکنه هیچکس از خودش برتر وجود نداره و فقط خودشه که اطلاعات غلطش درسته، با غرور تمام خزعبلات ذهنش رو به بقیه نشر میده. موضع جایی خندهدار میشه که بقیه فکر میکنن حق با اونه، تشویقش میکنن و به تششعات ذهنیش بال و پر میدن!!! واقعاً که «صدای دهر از دور خوش است.» یک حقیقت محضه؛ یک عاقل واقعی جار نمیزنه میدونه ولی امان از یک نادان که فقط لب و دهنه...
- خیلی خب بابا، چرا عصبی میشی!
جنو متعجب از تغییر لحن و سرخ شدن صورت بکهیون، خودش رو انداخت وسط و از اوج گرفتن بحث جلوگیری کرد، هرچند این رفتارش بخاطر شناخت نداشتن نسبت به این جمع بود، وگرنه هیچوقت قرار نبود بحثی از جانب پارک چانیول اوج بگیره! درست مثل الآن که خیلی آرام و با متانت حرفهای بکهیون رو تأیید کرد.
- چیزی نیست... متأسفانه یا خوشبختانه حق با بکهیونه، مشکل از بیسوادی ما بود که اینطوری گند زدیم به چندین زندگی که چراغ هرکدوم روشن بود و نفس میکشید!
- با کنکاش کردن گذشته قرار نیست چیزی برگرده. عوض این حرفها از این اشتباه عبرت بگیرید و از حالا به بعد خوب زندگی کنید.
سهون آخرین نفری بود که صحبت کرد و جملاتش به نوعی حکم نقطهٔ پایان رو داشتن. در واقع اصل زندگی همینه، اگر کسی در اشتباهات، دلیل مرتکب شدن به همون اشتباه و گذشته بمونه بازندهای بیش نیست و امّا اگر درس بگیره برای آیندهای بهتر و روشنتر، یعنی برندهٔ کامل این میدانه!
────────────────────
سه روز دیگر هم با صبر و انتظار گذشت. وضعیت جونگین طوری شده بود که بخاطر شدت رایحه فرومونهاش کل خونه رو از بوی ساکورا مملو کرده بود و جنو و چانیول مجبور بودن بیشتر وقت خودشون رو در بیرون از خونه سپری کنن تا از سرگیجه گرفتن جلوگیری کنن. دمای بدن جونگین به مرور نرمال شد و انگار دیگه خبری از تب و هذیان گویی نبود! حالا فقط مونده بود از خواب بیدار شه و حال خراب سهون رو دریابه!
در طی این سه روز سهون به هر اندازه که آرامش رو در این خونه حس میکرد، داغ شدن مغزش رو هم حس میکرد! امّا بخاطر وضعیت پیش اومده فقط میتونست در اون مدت کمی که با امگاش تنها میشه، با بوسیدن لبهاش کمی حالش رو دگرگونتر کنه تا بعد بتونه زودتر از شر اون چیزی که بین پاهاش تیر میکشید خلاص بشه. به هرحال اونا رسما جفت همدیگه بودن و بوی فرومون هر طرف میتونست روی اون یکی طرف تأثیر بذاره و برای انجام رابطه آماده بشه!
- بکهیون؟ چرا نمیری بیرون تا یکم با چانیول وقت بگذرونی؟ امروز خیلی خودت رو اینجا خسته کردی! برو یکمم با دوست پسرت باش، من حواسم به جونگین هست.
بکهیون به پشت چرخید و یکم به سهون نگاه کرد، صورتش گر گرفته به نظر میرسید و صداش کمی خش داشت، میتونست حدس بزنه که سهون چشه، پس برای همین بدون چون و چرا بلند شد و اتاق رو ترک کرد. بعنوان یک بتایی که مارک نشده نمیتونست بوی فرومونی رو حس کنه و برای همین همچنان در گوشهای از ذهنش سؤال بود که مگه چقدر یک رایحه میتونه قوی باشه که حتی اراده و کنترل آلفا رو در اختیار خودش بگیره! در هرحال، ممکن بود روزی برسه که با چانیول برای این سؤال جواب پیدا کنه و طعم بو کردن فرومونها رو بچشه! با تجسم اون روز خیالی که ممکن بود با آلفاش سر بگیره، لبخند آرومی زد و گونههاش رنگ گرفت. وقتی بطور کامل از خونه خارج شد چشمش به دو آلفای بیچاره افتاد که روی سنگهای کوچکی نشستن و مشغول گفت و گو هستن.
- اوه بکهیون! توام اومدی؟ بیا بشین اینجا، من که دهنم کف کرد انقدر با شوهرت حرف زدم!
بتا با شنیدن غرغرهای جنو خندید و اومد کنار چانیول نشست، بطور عجیبی از برقرار کردن تماس چشمی اجتناب میکرد و از طرفی سنگینی نگاه آلفا رو روی خودش حس میکرد؛ چه جو عجیب و تازهای بینشون ایجاد شده! این طرف بازی، چانیول که هیچ حتی جنو هم از این رفتار جدید و سر سنگین بکهیون جا خورده بود! چانیول کمی به طرف گوش دوست پسرش خم شد و با لحنی آروم که ممکن بود جنو هم بشنوه سؤال پرسید: ”با سهون حرفت شد؟“
بکهیون کمی معذب شده بود و همین خجالتزدهش میکرد، چون حالا به جای یک جفت چشم، دو جفت چشم بهش خیره بودن. این برای بکهیونی که یکم پیش تصورات دوست داشتنیای راجب خودش و چانیول کرده بود، قابل تحمل نبود و باعث میشد بطور خودکار ساکت بمونه!
- نه بابا، چیزی نیست.
- مطمئنی؟ صورتت قرمز شده و داغی پوستت از همین فاصله قابل احساسه! نکنه تب کردی؟!
- آخه احمق چرا باید این موقع سال تب کنه؟ اون دردش جای دیگهست، اینو منم فهمیدم بعد تو هنوز نگرفتی؟!
چانیول با نگاهی پر از سؤال به جنو خیره شد و منتظر بود سیمهای مغزش اتصالی کنن و بفهمه منظور جنو چیه، امّا موفق نشد! جنو سری از تأسف تکون داد و بلند شد. قبل از رفتن رو به بکهیون حرفی زد که تونست بالأخره دوزاری چانیول رو بندازه.
- بکهیون خدا بهت صبر بده که با یک قدیس کلیسایی میخوای زندگی کنی! شرط میبندم هنوز فکر میکنه توسط لکلکها به پدر و مادرش فرستاده شده!
همین که ازشون دور شد و فضای دو نفره رو به دو پسر هدیه داد، چانیول لبخندی پر از شرارت زد و باز به بکهیون خیره شد و زیر گوشش زمزمه کرد: ”اوه! حالا فهمیدم... یکی اینجا هورنی شده؟!“
سکوت بکهیون و قرمز شدنش همون چیزی بود که آلفا میخواست بعنوان جواب ببینه یا بشنوه! لبهاش رو جلوتر برد و بوسهٔ آرومی روی لالهٔ گوش دوست پسرش گذاشت و عمیق شدن نفس بتا رو به روشنی شنید. زاویهٔ دومین بوسه رو کمی پایینتر برد و حالا زیر گوش بکهیون رو به منظور بوسیدن انتخاب کرد و یک بار دیگه صدای نفس کشیدن پسر چشم سبز رو بلند کرد!
باورپذیری اتفاقی که داشت برای بکهیون رخ میداد سخت بود. چانیول چش شده؟ تا چند روز پیش حتی شک داشت بهش برچسب دوست پسر بزنه، امّا حالا توسط همون دوست پسر داره بوسیده میشه و گردنش رو ارغوانی میکنه؟! چقدر زود رویا و تجسم بکهیون داشت به واقعیت میپیوست! با اینکه جونگین قبل از اینها بهش گفته بود که چانیول فرمونهاش رو برای بکهیون آزاد کرده و وقتی یک آلفا این کار رو میکنه یعنی نسبت به ادامهٔ رابطه جدی شده، امّا باز هم برای بتا سخت بود که بتونه وضعیت الان خودش رو هضم کنه!
همونطور که میبوسید، فاصله رو لبهای بکهیون کمتر میکرد و در نهایت، بعد از ده بوسه، به لبهایی رسید که کمی ورم داشتن. گویا وقتی چانیول این طرف مشغول گل کاشتن بوده، بتا هم مشغول گاز گرفتن لبهاش بوده که مبادا صداش دربیاد و به گوش سهون برسه! سهونی که حال خودش تعریف آنچنانی نداشت!
- فکر کنم حالا نوبت ما شده که بریم لب کوه و... بازی کنیم!
- باورم نمیشه اینی که انقدر هیجان داره، تویی!
- باور کن، چون دیگه نمیخوام دست دست کنم. ازت خوشم میاد، بکهیون!
چانیول به ظاهر خیلی رک و ساده به بکهیون اعتراف کرد، امّا فقط خودش میدونست که چقدر با خودش کلنجار رفته بود تا بالأخره این جمله کوتاه ولی پر از احساس رو در مقابل بکهیون به زبان بیاره! بکهیون شوکه پلک میزد و بیحرکت به آلفا خیره بود. یک بار دیگه این سؤال رو از خودش پرسید، واقعاً انتظار تموم شد؟! الآن دیگه آخرشه؟ آخری که میرسه به یک شروع جدید؟ چقدر غیر منتظره ولی شیرین!
────────────────────
مسیر زیادی رو طی نکردن، همین که نمای خونه از دیدرس خارج شد، چانیول کنار یک درخت از حرکت ایستاد و نگاهی به بکهیون انداخت. هیجانزده به نظر میرسید، درست مثل خودش! لبخندی زد و موهای طلایی و زیبای بتای مقابلش رو بوسید. خوشحال بودن، همین کافی بود دیگه؟ بکهیون به چانیول نگاه کرد و توجّهش به موهای آلفا جلب شد. برعکس موهای خودش که به روشنی آفتاب بود، برای چانیول فرفری بود و خرمایی. انگشت برد میون تار موهای آلفا و با پیچشهای درهم تنیدهش بازی کرد.
مدتی به همین منوال گذشت و پس از این نگاههای عاشقانه، دومین بوسه توسط چانیول شروع شد. حس خیلی خوبی از بوسیدن لبهای باریک و بامزهٔ بکهیون میگرفت. بکهیون هم همراهی میکرد و با عطش میبوسید، اون مدت زیادی بود که انتظار همچین روزی رو میکشید! بالأخره صبر پیشه کردن به اتمام رسیده و حالا نوبت عشقبازی شده!
- دراز بکشیم، یا همینطوری بمونیم؟
- انتظار پرسیدن این سؤال رو به این شکل نداشتم!
بکهیون با طعنه حرف زد و چانیول فقط نیشخند زد. به بتا نزدیکتر شد و فرومونهای گندمگون بیشتری آزاد کرد، میخواست وقتی که بکهیون رو مارک میکنه و برای اوّلین بار که رایحه فرمونها رو حس میکنه، در عطر چانیول غرق بشه و تا ابد این بو رو به یاد داشته باشه!
- هنوز خیلی مونده تا من رو بشناسی هیون!
با صدای بمش بازی کرد و زمزمهوار از جذابیتهاش برای بتا تعریف کرد. روی گردن بکهیون خم شد و رایحهٔ ضعیف امّا به قشنگی بوی نارسیس رو احساس کرد. هنوز مطمئن نبود رایحهٔ بکهیون چیه، چون همه چیز بعد از مارک شدن مشخص میشد. امّا بخاطر شامهٔ قوی چانیول، براش قابل حدس بود. نفس عمیقی روی گردن بتا کشید و اون رو متوجه هدفش کرد.
- بدنت رو منقبض نکنی!
بکهیون سری تکون داد و چند ثانیه بعد، دندونهای بلندتر شدهٔ آلفا وارد پوستش شد. به شدّت براش دردناک بود، حتی دردناکتر از امگاها! چراکه بدنش هورمونهای لازم رو برای کمتر کردن درد رو نداشت. نتونست صداش رو ته گلو خفه کنه و تمام دردش رو به شکل صوت به بیرون فرستاد. دل چانیول کمی به درد اومد، میتونست حدس بزنه که این وضعیت چقدر برای بتا دردناکه.
خیلی زود مادهٔ مربوطه رو به بافت سوراخ شدهٔ بکهیون فرستاد و بعد، به آرومی نیشهاش رو خارج کرد. سریع زبون گذاشت روی پوست بتا و نذاشت قطره خونی از زخمش چکه کنه. وقتی گردنش رو صاف کرد تازه تونست صورت گریان بکهیون رو ببینه که چطوری چشمهای سبز رنگش خیس و براقتر از همیشه شدن!
- هی! خوبی هیون؟!
قلب چانیول مچاله شد. جسم قد کوتاه مقابلش رو به آغوش کشید و موهاش رو مرتب میبوسید. نمیتونست بگه عذر میخواد چون هر لذّتی یک بهای دردناک داره! پس فقط به جای اون درد بوسه کاشت و بوسه کاشت.
- بهتری؟
- آره... بهتر شد. نمیتونستم انقدر درد داره!
- فدای سرت! مهم اینه سریهای دیگه این حس رو تجربه نمیکنی.
- اگه یکم دیگه دردم بگیره پوستت کندهست!
منظور بکهیون درد دوم بود و چانیول خوب متوجهش شد. با نیش باز خندید و معاشقه رو از سر گرفت. لمسها، نگاهها، بوسهها و کلمات! همگی بارها و بارها توسط دو پسر که حالا جفت هم به حساب میاومدن تکرار شد. در نهایت، بعد از کلی عشقبازی، به مرحلهٔ آخر رسیدن!
از اونجایی که بکهیون امگا نبود، از خودش اسلیک ترشح نمیکرد و چانیول باید جور دیگهای خیسش میکرد. رفته رفته که داشتن همدیگه رو میبلعیدن، بکهیون روی زمین نشست، به درخت تکیه زد و لباسهاش رو کامل درآورد. چانیول هم روی دو زانو ایستاد و مشغول باز کردن زیپ شلوارش شد.
وقتی چشم از وضعیت خودش برداشت، تازه تونست بدن بلوری مقابلش رو با چشمهاش پرستش کنه! یک بدن شیری خوشفرم که با موهای بلندِ طلایی و یک جفت چشمهای سبز تزئین شده! بدون اینکه کنترلی روی دهنش داشته باشه، بیاختیار لب باز کرد و گفت: ”این منظره، بینظیره!“
سخت تونست دوباره روی نفسهاش تمرکز کنه و پلک بزنه. وقتی به خودش اومد خم شد روی بدن بکهیون و بوسیدن و خوردن نیپلهای سفت شده و صورتی بتا رو مقصود لبهاش گرفت و به نالههای پسر حقِ شروع دوباره داد.
- هاه... هممم... یول...
آلفا از سینهٔ پسرک فاصله گرفت و دو انگشتش رو به همون خیسیای که روی پوستش ایجاد شده بود، آغشته کرد. قبل خشک شدن، همون انگشتان رو برد به طرف سوراخ بتا و اونجا رو مرطوب کرد. وقتی اون ناحیه کمی نرمتر شد، چانیول سرش رو برد پایین و به سوراخی که برای بیشتر خیس شدن خودش رو باز و بسته میکرد، زبون کشید. پلکهای بکهیون به خاطر مکش و لذّت ناگهانی که اون پایین احساس کرد پرید و نالهٔ بلندی کرد!
- چانی.. یول... اممم..!
STAI LEGGENDO
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»