نکته: اگه از خون و موجودات فراطبیعی میترسین شب نخونین!!!
─────────────────────────────────
- مطمئنی نمیخوای بیای؟
- معلومه که نمیام. به من چه تو میخوای چیکار کنی!
سهون دیگه چیزی نگفت و کوله پشتی ای که به لطف بکهیون مجهز شده بود رو برداشت.
همینکه از بکهیون دور شد دستی براش تکون داد و به ادامهی مسیرش پرداخت.
بکهیونم رفت داخل ماشین و منتظر موند تا مسافرش برگرده.
جنگل خیلی تاریک و شلخته بود.
چند سالی میشد که هیچکس در اینجا رفت و آمد نداشت، پس طبیعی بود علفزار های عظیمی در مسیر به وجود بیاد.
تنها کسی که سال به سال از اینجا عبور میکرد چانیول بود که خب، مشکلی با این علف ها نداشت!
سهون نمیخواست همین اول راهی از چراغقوه استفاده کنه و باتریش رو تموم کنه، پس مجبور بود فعلا با نور ماه جلو بره؛ ماه چه پرنور شده بود امشب!!
هنوز دویست متر هم دور نشده بود که حس کرد یکی دست پشت سرشه و داره پا به پاش میاد.
فکر کرد بکهیونه پس با لبخند به عقب چرخید و آمادهی مکالمه شد.
اما.. وقتی برگشت، هیچی در مقابلش قرار نداشت!
فقط پنج ثانیه طول کشید تا تعجب و ترس سهون کمرنگتر بشه.
- شاید توهم زدم. من حتی صدای قدم برداشتنم نشنیدم، اونم توی این جای پر از علف! آروم باش سهون!
به خودش امیدواری داد و دوباره به راهش ادامه داد.
همچنان که داشت راه میرفت به اطرافشم نگاه میکرد.
تاریک بود اما میتونست بفهمه تعداد درخت ها بیشتر میشه، از کم شدن شدت وزش باد و نور ماه به راحتی قابل تشخیص بود.
درختهای این منطقه بطور عجیبی بلند و تنومند بودن، انگار که میخواستن با کمک همدیگه سقفی پر از برگ بسازن!
حالا دیگه همه جا تاریک شد، حتی ماه هم زیر ابر قایم شد و به سهون پشت کرد.
به اجبار چراغقوه رو از توی جیبش برداشت و روشنش کرد.
آروم آروم به جلو میرفت و که صدای قدم های آروم یکی ترسوندش.
مطمئنا این دیگه توهم نبود!
بازم به خودش امید داد که بکهیون عذاب وجدان گرفته و اومده دنبالش.
این سری با سرعت آروم تری به عقب چرخید و دوباره با چند تنهی درخت و علف هایی که چند لحظه پیش لهشون کرده بود مواجه شد.
این واقعا توهم نبود، صدای له شدن علف ها خیلی بلند بود و امکان نداشت سهون توهم زده باشه!
ثانیههایی رو در همون حالت موند و وقتی دید هیچ خبری نیست، به عقب برگشت که ای کاش برنمیگشت.
وقتی چرخید تا راهشو بره، با یه موجود دهن پاره و تماما خونی مواجه شد!!
موجودی که جای چشم فقط دو تا گودال سفید وجود داشت که از کنارههاش خون میبارید!!
موهای فر و تقریبا بلندش انقدر سیاه و شلخته بود که نمیتونست اسم اونارو مو بذاره!
آنچنان داد کشید که حس کرد گلوش پاره شده و دیگه نمیتونه داد بکشه.
چراغقوه رو به سمتی پرتاب کرد و خودشم افتاد روی زمینِ خیس، کی بارون بارید که زمین انقدر گلی شده؟
عقب عقب رفت و به تنهی یکی از درخت ها برخورد کرد.
اون موجود از زمین فاصله میگرفت و بیشتر از قبل نزدیک سهون میومد!
لباس سفید و پارهش توی تن لاغرش زار میزدن؛ و انگار این موجود بینی و یک دست نداشت!
کمکم صدای ناله و جیغ های زن از اطراف جنگل به گوش رسید.
سهون بیشتر از قبل وحشت کرد!
انگار صداها خیلی دور بودن، اما بطور دلخراش و ترسناکی درست بیخ گوش سهون پخش میشدن!
سهون لال شده بود، اون هیچوقت به موجودات فراطبیعی اعتقاد نداشته؛ اما حالا.. اعتقاد که چه عرض شود، داشت عقلشو از دست میداد!!
به این فکر کرد که چطوری میتونه این موجود رو از خودش دور کنه و به یاد کوله پشتیش افتاد که هنوز داشتش.
بطری آب رو از جیب کناریش برداشت و همزمان که داشت انواع دعاهای کتاب انجیل رو میخوند آب رو به سمت اون موجود خونین پاشید.
وقتی آب به تن موجود برخورد کرد صدای بلند سوزشش و جیغ موجود گوشهای سهون رو کر کردن!!
اون واقعا کر شد؛ کر و لال!
دیگه هیچی نمیشنید و نمیگفت!
اون آب میریخت روش و جسم.. آتیش میگرفت؟
شعلههای آتیش با هربار پاشیده شدن آب، بیشتر از قبل زبانه میکشدن و موجود رو به مرگ نزدیک میکردن!
سهون داشت ذره ذره پودر شدن جسم مقابلش رو نگاه میکرد و دعا میکرد کاش به همین سرعت چشمهاش کور بشه!
قبل از اینکه کامل محو بشه، صدایی طولانی و با ناله از دهن موجود خارج شد که بیشتر شبیه یه جمله بود، جملهای که سهون اصلا نمیتونست حدس بزنه به چه زبونیه!!
شاید زبون جن و پری و مرده ها اینطوری بود!
همهی سر و صدا ها با از بین رفتن موجود، محو شدن.
سهون احساس میکرد صورتش خیسه.
دستی به صورتش کشید و بطور غریزی تونست بفهمه اون مایع گرم و لختهمانند، خونه!
اون که زخمی نشده بود، پس این خون از کجا بود؟
کمی اطرافشو با لرز و ترس نگاه کرد تا ببینه منشا خون از کجاست، جرات نداشت بالای سرشو نگاه کنه.
وقتی غریزهی گرگینهش فعال شد تونست با گوشهای تیزش که یکم پیش کر شده بودن، صدای رودخونه رو تشخیص بده.
احتمالا ساعت از نیمه شب گذشته بود، و الان وارد ۱۴ ام سپتمبر شده بودن!
وگرنه چه دلیلی داشت سهون خوی گرگینهش بیدار بشه و رنگ چشمهاش طلایی بشه؟
بخاطر این تغییر دیگه جنگل رو سیاه نمیدید، بلکه ترکیبی از سفید و خاکستری روشن میدید!
حالا دیگه رودخونه رو میتونست ببینه، اون فقط ده قدم با رودخونه فاصله داشت!
درسته که دورگه شده بود، اما هنوزم میترسید، حتی بیشتر از قبل!
چون حدود یک ربع دیگه قدرت تکلمشو به مدت چهل و پنج دقیقه از دست میداد و نمیتونست داد بکشه!
تنها کاری که میتونست بکنه غرش و زوزه بود که این.. اصلا نمیتونه کمک کسی رو طلب کنه!
همونطور که با ترس و لرز سرشو به سمت بالا گرفت، با آخرین توانش فریاد کشید و بطور غیرارادی جسم بالای سرشو با دست پس زد!
همینکه جسد دو بار تاب خورد افتاد زمین و زنده شد!
وقتی از جاش بلند شد و به سهون نگاه کرد، به قیافهی ترسیدهش خندید و خون از دهنش چکید.
صورتش نسبت به موجود قبلی، قابل تحمل تر بود.
فقط دور حفرههای بدنش کبود و گود افتاده بود!
دقیقا چهرهای که یک جسد که در تصادف کشته شده و پنج روز در سردخونه بوده رو به خودش گرفته!
البته که این جسد فقط نیم ساعت از دار زدن خودش گذشته بود.
به ناگه خندهی شخص قطع شد و با نگاه خونین به سهون خیره شد.
سهون میلرزید اما متقابلا خیره بود به اون چهره، اگه خون، کثیفی، شلختگی و کبودی های صورتش رو در نظر نمیگرفت، موجود خوشگلی بود!
این فکر عجیب بود، و عجیب تر این بود که بوی اون موجود به مشام سهون خیلی قشنگ بنظر میرسید!!
انقدر به این موارد فکر کرد که اصلا متوجه نشد از زمین فاصله گرفته و اون موجود از پایین داره بهش نگاه میکنه!!!
خواست داد بکشه که با سرعت غیرقابل باوری از همون ارتفاع چهار متری، به داخل رودخونه پرتاب شد و سرش با سنگ بزرگ و محکمی اصابت کرد!!
بدون گذشت ثانیهای، سهون بیهوش شد و دیگه هیچی از اطرافش رو متوجه نشد..
───────────
روز ۱۴ ام هر ماه، ماه کامل میشه و درخشنده تر از هر وقت دیگهایه.
استرس، دعوا، زایمان و.. تو این شب یا روزش بیشتر میشه.
توی جنگلم حیوانات مغشوش و متحرک تر از همیشه بنظر میرسن.
گرگ ها دراین مواقع باید هرچه سریعتر برگردن پیش گلهی خودشون.
وگرنه وحشی میشن و ممکنه هرچی که جلوی دیدشون ظاهر بشه رو
تیکه تیکه کنن، حتی یه گرگ مثل خودشون.
البته مورد گرگینههای شهری که تخیلی هستن، هیچ مشکلی ندارن.
این مورد گرگینه، صرفا برای جنگل به حساب میاد.
───────────
منتظر بود تا اون دو نفر از ماشین فاصله بگیرن و به سمت جنگل قدم بردارن.
وقتی فقط یک نفر از اونا اومد سمت جنگل با نگاهش تعقيبش کرد.
مقصد این مسیر و بلد بود، باید زودتر از اون شخص به مقصد میرسید تا به حسابش برسه.
با فاصلهی تقریبا شش متری از شخص، به سمت رودخونه میدوید.
اون شخص نباید جونگین رو میدید، پس چانیول مجبور بود کمی عقب تر از رودخونه شخص رو بترسونه!
طولی نکشید که دوباره قوارهی جونگین در میدان دیدش ظاهر شد.
تا همینجا کافی بود، از حرکت ایستاد و تا قبل از رسیدن شخص به اینجا، خودش رو شبیه به زمانی کرد که پنج سال قبل، بعد از مرگش شده بود!
شخص رسید و حالا وقت نمایش بود!
از پشت نزدیکش شد و درست وقتی که شخص برگشت، ناپدید شد.
یکم بعد، دوباره این احساس رو به جون اون پسر انداخت و اینبار جلوی روش ظاهر شد.
پسر چیزی که چانیول میخواست رو دو دستی تقدیمش کرد، افتادنش به روی زمین!
چیزی نمونده بود تا خون مردهش رو به داخل دهن شخص روانه کنه و به دنیای بعد مرگ دعوتش کنه که با پاشیده شدن آب به روی بدنش احساس کرد داره آتیش میگیره.
درست همون حسی که وقتی توی سینما داشت، ذره ذره آتیش گرفتن!!
وقتی شعلههای آتیش بیشتر شد، چانیول آخرین نگاهش رو به جونگین انداخت و با زبان خاص خودش جملهای بیان کرد، بعد از اتمام حرفهاش چشمهای نداشتهش رو بست و درآخر.. ناتوان در پنهان کردن جونگین و رسیدن به خواستهش، سوخت و خاکسترش همراه باد شد!!!
- نتونستم.. بازم نتونستم پنهانت کنم و قبل اینکه ببینتت فراریش بدم.. من دوباره مردم.. امیدوارم توان اینو داشته باشی که زنده بشی.. چون من با زنده شدن تو میتونم دوباره شکوفه بزنم.. از همینجا به آغوشم میگیرمت، عشقم!
───────────
Be Continue..
──────────────────────────────
اینم از پارت جدید^^
نکتهی ۱۴ ام رو بخونین حتما، خواستین سرچم میتونین بکنین من فقط تا حد نیاز توضیح دادم.
البته یکمم تغییر دادماااا به نفع داستان😂
حالا به مرور بهتر جا میفته
بنظرتون سهونی عزیزمون چی میشه؟
به جمع مردگان میپیونده یا زنده میشه فرار میکنه؟😂😔
راجب بکهیونِ از دنیا بیخبرم بگم که.. درطول این اتفاقات همچنان داشت مایکل جکسون گوش میداد و کلا هیچی رو متوجه نشد😂😂
حالا پارت بعد بکهیونم میبینیم چی میشه👍🏼😉راستی یه نکته!
من تصورم از موهای بکهیون، یه موی بلنده.
موهای حجیم و تا سرشونه که اکثر اوقات با یه کش موهاشو میبنده^^
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»