در کوئینزلند شهربازی وجود نداشت پس بکهیون بعد از اینکه رفت دنبال دویونگ و وسايل سفر رو گذاشت داخل صندوق، فرمون ماشین رو به سمت ایالت گلدست کج کرد. البته این وسط یه وقفهای هم بخاطر پای ترک خوردهی سهون ایجاد شد، پزشک بعد از معاینههای اولیه اطمينان اینو داد که جراحت جدی نیست و با پمادی که بهش قراره تجويز کنه، حالش خوب میشه. چندتا هم چسب زخم نامرئی برای صورتش خرید و تازه بعد از اینها وارد بزرگراه شدن.
سهون تا به حال حتی استرلیا نیومده بود، چه برسه ایالت گردی بکنه؛ پس این براش به نوعی گردش و تفریح به حساب میومد!
- دریم ورلد کجاست؟
- یه شهربازی خفن توی گلدست که هرچیزی توش پیدا میشه!
- منو میبری شهربازی؟
- حس میکنم یه پیر مردی که توی زندگی به هیچی جز پول جمع کردن پشت میزت فکر نکردی!
دویونگ با حالت اعتراض بیان کرد و بکهیونم با تکون دادن دستش توی هوا موافقتش رو با دویونگ اعلام کرد.
سهون به دوتا پسری که مصرانه در تلاش پیر جلوه دادنش بودن نگاه کرد و ریز خندید.
خب وقتی اسم شهربازی میشنید یاد وسایل مختلف که مخصوص بچهها هست میفتاد؛ نمیدونست اون وسایل هایی که برای بزرگسالان وجود داره هم توی این شهربازی هستش.
رولرکاستر، چرخ و فلک، سورتمه و چندین وسیلهی دیگه که سهون همشون رو میدونست که برای ردهسنی بزرگسالن، اما اطلاع نداشت که اونا توی مقصد الانشون هست یا نه.
- نه خب اگه پیرمغز بودم که به فکر اردوگاه زدن توی کوئینزلند نمیفتادم! فقط هیچ ایدهای دربارهی شما دو نفر ندارم که قراره چیکار کنین.
- مطمئن باش هرکاریم بکنیم نمیتونیم بهت تعرض جنسی کنیم!
دویونگ با اخم گفت و شیشه ودکای مشکی رنگشو سر کشید. شاید کمی بهش برخورد، شاید!
سهون آروم و با چشم های گرد شده به صاحب اون صدای کشدار چشم دوخت، چه پسر مستِ عصبانی ای!
بکهیون از آینه چشم غرهای به دویونگ رفت و اعتراض کرد.
- هی مودب باش! اون ازت بزرگتره.
- به کونم! نمیبینی چطوری حرف میزنه؟ انگار میخوایم بریم چیکارش کنیم!
- ای بابا چرا دهنتو نمیبندی؟ حتما باید قفل فرمونو بکنم توی کونت؟!
- این ماشینا قفل فرمون ندارن بدبختِ ندیده! آخه کی میتونه این هیولا رو بدزده غیر صاحبش؟
بکهیون درحین رانندگی به عقب خیز برداشت تا موهای دویونگ رو مثل چمن بِکنه اما بخاطر دستهای سهون که به منظور مقاومت جلوشو گرفته بود، نتونست موفق بشه و درجواب فقط یه زبون از دوست پرروش دریافت کرد.
- هردوی شما، بس کنین! آخه موقع رانندگی کی همچین حرکات موزونی از خودش درمیاره؟
بکهیون هنوزم از آینه درحال خط و نشون کشیدن برای دویونگِ خندون بود که با شنیدن 'حرکات موزون' یهو سیمهاش به رنگ قرمز و صورتی تغییر کرد. لبخند گشادی زد و با برق چشمهای وحشیش به سهون نگاه کرد.
این پسر چرا غیرقابل درک بود؟ سهون اصلا و اصلا نمیتونست مودش رو پیشبینی کنه! الان که دقت میکرد، میفهمید با دیدن بکهیون و دوستش یجورایی یاد رفیق خودش میفته، جنوی خرابکار و فشفشه به دست!
- بهت نشون میدم حرکات موزون یعنی چی!
بلافاصله گوشیش رو از توی جیبش درآورد و با روشن کردن بلوتوث، به ضبط ماشین وصل شد. کمی پوشه هاش رو بالا پایین کرد تا بالاخره پلیلیست قرمز رنگشو پیدا کرد. همین که آیکن شافل رو فشار داد شروع کرد مثل دیوونه ها جیغ جیغ کردن و رقصیدن! ذوقی که بکهیون برای باندهای ماشین جدیدش داشت قابل توصیف نبود؛ عمرا این فرصت رو از دست میداد!
دویونگم از خدا خواسته شروع کرد به تکون دادن باسن و کل بدنش؛ هرازگاهی هم مایع ودکاش میریخت روی شونهی سهون و لباس خودش، اما.. واقعا فکر میکنین مهمه؟ اونم برای کی؟ دویونگی که واقعا همه چیز به کونش بود و توی مستی و شادی شنا میکرد!
هیچ کدوم از آهنگها تاحالا به گوش سهون نخورده بود و برای همین یکم سخت بود مثل دو شخص کناریش مسخره بازی دربیاره. از هرزبونی آهنگ وجود داشت و میخوند، ولی خب نه هر آهنگی.. فقط ژانر راک، الکتریک و هر ژانر دیگهای که وقتی وارد گوش میشه فقط روحیات رو ادغام و درنهایت شخص رو از مرز دیوونگی، بیخیالی و شادی رد میکنه!
حتی چندین آهنگ کیپاپ خونده شد اما سهون واقعا نمیتونست قبول کنه که کشورش پتانسیل ساختن همچین آهنگهایی رو داره.
بطور صادقانه، سهون جلوی این دوتا احساس میکرد تا الان زندگی نکرده! تا حالا طعم دیوونه بودن و بیخیالی رو تجربه نکرده و هیچوقت با اکیپ خودش شادی نکرده؛ اونم دوستهای خودشو داشت، اما همیشه ترجیح میداد یه گوشه بایسته و تماشگر بمونه. فقط تنها شانسی که سهون داشت، این بود که هنوزم دیر نشده و میتونه از الان به بعد کمتر به فکر شخصیت خشک و 'مثلا' باوقارش باشه؛ به کی چه ربطی داشت که رئیس میراث فرهنگی کره و شیلی در اوقات فراغتش چیکار میکنه؟!
کمکم بخاطر این افکار و الکلی که بخاطر تعارف دویونگ نوشید، سرش توی حرارت غرق شد و با پسرا همراه شد؛ رقصید و دیوونه بازی درآورد، درست مثل بقیهی جوون های این دوره زمونه!
────────────────────
- چانیول تو مشکلی نداری اگه من تا فردا نیام خونه؟ یعنی معذب که نمیشی؟
- کجا میخوای بری؟
- دریم ورلد. دویونگ زنگ زد گفت اگه کاری ندارم برم اما اول مخالفت کردم چون کار داشتم. الان کارم زودتر تموم شده میخوام برم. تو خونه میمونی یا با من میای؟ اگه بیای به نفع منه چون این مسیر طولانی رو تنها نمیشم و توام یه آب و هوایی عوض میکنی!
چانیول اول کمی مِنمن کرد و بعد تصمیم گرفت که با جونمیون بره. سمت کشوی اختصاصی خودش توی اتاق جونمیون رفت و بعد از عوض کردن لباسهاش، همراه جونمیون از خونه خارج شد.
یه حسی بهش میگفت قراره یه اتفاقی توی شهربازی رخ بده، چانیولم برای همون حس بود که داشت میرفت!
وگرنه چانیول خیلیم دویونگ رو نمیشناخت تا بخواد باهاش معاشرتی هم داشته باشه؛ اون فقط با جونمیون دوست بود و گهگداری اسم این پسر رو از زبون جونمیون شنیده بود.
.
.
بعد از گذشت سه ساعت رانندگی چانیول به گلدست رسیدن.
چانیول به دلیل حرفهای بودنش همیشه رانندگیِ مسیر های طولانی رو به عهده میگرفت و وقتی به شهر میرسیدن، ماشین رو تحویل شخص کناریش میداد.
جونمیون قبل از به حرکت دراومدن با دویونگ تماس گرفت و بعد از گرفتن لوکیشن دقیقشون، شروع به حرکت کرد.
درنهايت بالاخره به دریم ورلد رسیدن و بعد از گرفتن بلیط ورودی، وارد فضای بازش که مخصوص پارکینگ بود شدن.
هرچی دنبال ماشین بکهیون گشت نتونست پیداش کنه و درنهایت مجبور شد دوباره به دویونگ زنگ بزنه. همونطور که چانیول در حد اسم دویونگ رو میشناخت، جونمیونم بکهیون رو در حد اسم میشناخت و حتی شمارهشو نداشت!
- الو؟ پس این تاکسی که میگی کجاست؟... ها؟ منو مسخره کردی؟ دوست تو ماشین به اون گرونی داره و خودت آس و پاسی؟! .. خیلی خب بابا پاچه نگیر الان میام!
متعجب از مدلی که بهش گفته شده بود، با چشمهاش دنبال ماشین گشت و خب.. پیدا کردن یه ماشین لوکس، تازه و گرون زیادم سخت نبود!
خیلی زود بغل ماشینی که مثلا تاکسی بود پارک کرد و بعد از خارج کردن کوله پشتی بزرگش از صندلی عقب ماشین، همراه چانیول پیاده شد.
مثل اون ندیده ها رفت به دور ماشین چرخید و با چشمهای خرگوشیش همهجاشو زیرنظر گرفت.
لعنتی این واقعا گرون بود و جونمیون از اعماق وجودش احساس حقارت بهش دست میداد ازاینکه ماشین قراضهی خودشو کنار همچین عروسکی نگهداشته!
- فکر کنم باید از باریستا بودنم استعفا بدم و راننده تاکسی بشم!
چانیول که هنوز درجریان نبود با چشمهای سوالی و گرد شدهش به جونمیون خیره شد. جونمیون وقتی صورت دوستش رو دید، براش توضیح داد که این ماشین متعلق به یه راننده تاکسیه و چانیولم درست مثل جونمیون کرک و پرش ریخت!
- همش میخوام توی ذهنم ازش یه آدم مثبت بسازم ولی نمیتونم.
- آی گل گفتی یول!
جونمیون کوله رو روی شونهش مرتب کرد و همراه با چانیول شروع به قدم زدن کرد؛ کلی راه رو باید پیاده میرفتن تا به شهربازی برسن. مکان های مختلفی از این تفرجگاه موجود بود که هرکدوم از یه مسیر جدا میرفتن؛ ازجمله موزه، باغ وحش، پارک آبی، رستوران و پیست رالی!
اینجا درست چیزی شبیه ایدهی سهون و پدرش برای کوئینزلند بود، پدرش میگفت اول مسئول اینجا راضی به ساختن اردوگاه نبوده چون فکر میکرده دیگه مردم کوئینزلند برای تفریح به اینجا نمیان و بازار اینجا کساد میشه. اما بعدها با حرفهای قانعکنندهی پدر سهون، مرد راضی به این ساخت و ساز شده بود.
- یه سوالی از دیشب ذهنمو مشغول کرده.. اصلا چرا جونگین تصمیم گرفت ماهیتشو از گرگ به آهو تغییر بده که جادوگر همچین بلایی سرش آورد و نابودی جنگل شد نتیجهی تصمیمش؟
چانیول جا خورد، انتظار نداشت موضوع انقدر برای جونمیون حائز اهمیت باشه که همچنان ذهنش رو درگیر کنه و یهو بحث دوباره به گذشته کشیده بشه!
- اونموقع که جونگین این تصمیم رو گرفت، من بهش پیشنهاد دادم. از وقتی که شنید اون شده نماد شکوفهی جنگل عواطفش حساس شدن و همهی بهونهگیری هاش بخاطر استرسش بود. ما نمیدونستیم نماد شکوفه بودن یعنی چی، فکر میکردیم مسئولیت خیلی بزرگیه و قراره خوشحالی رو از جونگین بگیره. به همین خاطر بیعقلی کردیم! تصمیم گرفتیم بدون اجازهی والدین، وقتی از شهر برگشتیم و رفتیم جنگل، به ملاقات یکی از خبره ترین جادوگرا بریم و ماهیت جونگین رو به آهو تغییر بدیم. متاسفانه بخاطر ۱۷ ساله بودن جونگین و ضعف بدنیش نتونست قدرت جادو رو تحمل کنه و یه انفجار توی اون کلبهی کوچیک رخ داد؛ انفجاری که منجر به کشته شدن من و برادرهامون شد!
- اوه.. یعنی بخاطر این بود که.. آه من متاسفم بخاطر سوالاتم حال تورم خراب میکنم. مثلا قرار بود بیایم اینجا و تورو از گذشته دور کنم، ببخشید!
- نه خب اذیت نمیشم چون اینارو خودم هروقت تنها میشم با خودم مرور میکنم؛ تو فقط باعث میشی توی سر خودم حرف نزنم و کمی هم افکارمو بیرون بریزم. درواقع ازت بخاطر این لطفت ممنونم!
- اگه واقعا اینطوری که هست میگی.. هروقت حس کردی صداهای توی سرت داره زیادی بلند میشه و نمیذاره راحت باشی، بیا با خودم حرف بزن. منم که میبینی.. راجب این موضوعات همیشه کنجکاوم، حتی وقتی همه چیز رو میدونم!
چانیول لبخند تشکرآمیزی به جونمیون زد و دستش رو بین دست خودش به گرمی فشرد؛ واقعا داشتن یک دوست توی زندگی نعمتی ارزشمند به شمار میاد!
────────────────────
Be Continue..
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»