- خب نمیخوای مارو بهم معرفی کنی؟
بکهیون کسی بود که تا چانیول و جونمیون رو دید، این پرسش رو کرد. حقیقتا اون مرد فرفری و قد بلندی رو تا به حال نه اسمشو شنیده بود و نه خودشو دیده بود، خیلی احساس گرما بهش تزریق میکرد؛ یجوری که انگار اون مرد شعلهی آتیشه و بکهیون کسیه که میخواد با نزدیک شدن به آتیش، خودشو از سرمای دریا نجات بده.
- این سفید برفی ای که میبینی، جونمیونه، دوستم! اما اونیکی رو متاسفانه خودمم نمیشناسم! جونمیون، نوبت توعه!
بهترین روش برای آشنایی این بود که هرکس اسم خودشو بگه و تمام، اما مثل اینکه الکل زیادی روی مغز دویونگ و بکهیون اثر گذاشته بود و به همین عنوان، لقمه رو دور دهنشون میپیچوندن!
- خب این چانیوله، قبلا باهم همکارم بودیم اما درحال حاضر فقط دوستیم.- خب این آخریم من معرفی میکنم. اوه سهون، مسافر یه دنده و کله شق من که از وقتی اومده پدر منو در آورده!
بکهیون با شوخی و حالتی مثل اعتراض، سهون رو با بقیه آشنا کرد؛ لحظهای چانیول به صورت سهون دقت کرد و بالافاصله اخمی جایگزین صورت سوالیش شد. اون سهون رو میشناخت!
سهونم بخاطر حس نگاهی روی خودش متقابلا به چانیول خیره شد اما یک لحظه سرمای عجیبی با چشم تو چشم شدن اون مرد به وجودش رخنه کرد و سراسر بدنشو لرزوند.
سریع نگاه ازش گرفت و سعی کرد با نگاه کردن به دهن باز و پرحرف بکهیون حواسشو پرت کنه.
چانیول اینبار روی بکهیون زوم شد، بکهیون رانندهی تاکسی بود دیگه، نه؟ رانندهای که به گفتهی خودشون همین امروز ماشین رو خریده و از قضا همون شخصیه که سهونو رسونده بود به دینتری!
چه شانسی داشت این چانیول، حتی توی تفریحشم باید اثرات گذشتهش میومد سراغش؛ دیگه طوری شده که کلمهی عادت اومده بود وسط این هیاهوی زندگی چانیول!
بکهیون بیخبر از دنیا دست انداخت دور گردن چانیول، روی پنجههاش ایستاد تا کمی خودشو بالا تر بکشه و لبخند قشنگ و مستانهای روونهی چهرهی برافروخته و اخمآلود مرد قد بلند کرد.
هر احمقی میتونست بفهمه بکهیون به همین سرعت روی چانیول کراش زده. اما متاسفانه چانیول کسی نبود که حتی بعنوان یه غریبهی خوشرو بهش روی خوش نشون بده، نه تا وقتی که نفهمیده اونا اینجا چیکار داشتن، مخصوصا اون مرد قد بلند و خوشتیپی که اسمش سهون بود!
- واوو تو واقعا خوش قد و قامتی آقای یول، بهت حسودیم شد!
دویونگم جوری این جمله رو تصدیق کرد که انگار چانیول حق اون دوتارو خورده، یه آبم روش!
جونمیون هم نسبت به چان قد کوتاهی داشت، برای همین اونم ریز خندید و آروم به بازوی چان ضربه زد. اما چانیول حتی ذرهای از چهرهش باز نشد، اون فکرش مشغول تر از اونی بود که وقتی برای مزهریزی داشته باشه!
- بهتره دیگه بریم داخل شهربازی، همه بلیطا تموم میشن حالا بیا
جونمیون کسی بود که وقتی نتیجهی مطلوبی از چانیول نگرفت، اینو گفت و شوخی رو تموم کرد.
همگی به سمت گیت ورودی شهربازی رفتن و پنج بلیط ورودی دريافت کردن، بخاطر مستی بیش از حد دویونگ، هزینهی همهی بلیطا به گردن دویونگ افتاد و کسی به غرغراش گوش نکرد؛ چون بکهیون خودش شخصا دست کرد توی جیب پسر و پول رو پرداخت کرد، این کار هم که اصلا پررویی نبود، فقط صمیمیت بین دوستا بود!
بخاطر اصرار بکهیون، اولین چیزی که تصمیم گرفته شد تا سوار بشن، چرخ و فلک بود. چون تعدادشون فرد بود، یه کابین رو باید سه نفره و کابین بعدی رو دو نفره سوار میشدن.
چانیول هیچ شناختی از سهون و بکهیون نداشت، اما وضعیت رو جوری تنظیم کرد که کنار اون دو نفر بشینه و توی این پونزده دقیقه آسمون گردی، حداقل سود رو ببره و ازشون حرف بکشه.
برای همین سریع پشت سر سهون رفت داخل محوطه و به صدا کردنهای جونمیون اهمیت نداد.
- هی مستر میون! این دوستت چرا انقدر بی نزاکته؟
- بی نزاکت نیست، فکر کنم یه چیزی دید که اعصابشو خورد کرد وگرنه چانیول خیلی شوخ و مهربون تر ازاین حرفاست که با غریبه ها سرد برخورد کنه!
- خب حالا اگه سخنرانیت تموم شد بیا بریم، نوبت ما شد!
دو دوست هم به تبعیت از بقیه، سوار کابین شدن و با گردوندن چشمهاشون به اطراف، از وضعیت فعلیشون لذت بردن.
طرف دیگهی چرخ و فلک، چانیول زوم شده بود روی دو پسر و باعث معذب شدنشون بود.
بکهیون حس کلافگی به اعصابش اضافه شد و بیحوصله متقابلا به چانیول خیره شد.
- ببینم مشکلی داری باهامون عین بز خیره شدی؟!
- دیشب شما اونجا چیکار داشتین؟
با گفتن این حرف، رنگ از چهرهی سهون پرید و بکهیون، بخاطر الکل زیادی که در رگهاش جریان داشت، منظور پسر رو به خوبی نگرفت و زیاد جدی نگرفت.
- تو.. مگه کی هستی؟
- اینو من باید بپرسم آقای سهون! شما تو محل ممنوعهای که ما درش زندگی میکنیم، چیکار داشتین؟! دنبال چی بودین؟!
لحن چانیول رفته رفته بالاتر رفت، نفس کشیدنِ قفسهی سینهش بیشتر به چشم اومد و گرهی دستهاش یکهو تبدیل به مشت های بسیار محکم شد؛ به طور خلاصهوار.. اون، عصبانی شده بود!
- من اصلا نمیفهمم.. دیشب که جز من و بکهیون کسی اونجا نبود، تو چطور میدونی ما اونجا چیکار داشتیم؟
چانیول عصبی از جاش بلند شد و بیتوجه به معلق بودنشون توی هوا یقهی سهون رو گرفت و به عقب خمش کرد. بهطوریکه اگه یکمم هولش میداد، سهون از فاصلهی حداقل بیست متر پرت میشد پایین! بکهیون از این حرکت چانیول شوکه شد و خواست جیغ بکشه که اونیکی دست چانیول با قدرت به صورت پسرک بور سیلی زد و به ثانیه نکشیده شاهد روانه شدن خون از دهنش شد.
بکهیون زنگ زدن گوشش رو توی سرش به وضوح میشنید و با چهرهی مات شدهای به چشمهای سرخ چانیول نگاه کرد.
این همون پسر کیوت و مو فرفری چند دقیقه بود؟ امکان نداشت، اینی که الان جلوی بکهیون بود، هیولایی بیش نبود!
چانیول سرشو بیشتر از قبل نزدیک به صورت سهون برد و نفسهای عصبیش رو روی صورت آلفای قد بلند رها کرد.
- تو خودتو زدی به اون راه یا واقعا نمیگیری؟! من همونیم که توی جنگل آتیشش زدی لعنتی!
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»