قدم میزد و سعی میکرد روی مسیرش تمرکز کنه، ولی نمیتونست، درواقع ذهنش نمیتونست فقط روی راه متمرکز بشه. افکارش همش دور و بر اون جملهی بکهیون بود. حس میکرد مورد تمسخر قرار گرفته و تبدیل به یک غریبهی آشنا شده! آره.. درسته که دیگه از اون فرم زندگی کردن دور شده و الان واقعا یه غریبهی آشناست، اما این پنهانکاری مربوط به گذشتهست، چانیول در اون گذشته وجود داشت و اون موقع خیلی آشنا بود!
از طرفی ادامهی جملهی بکهیون به مذاقش خوش میومد و از طرفی دیگه، یک قسمت تاریکی توی روحش بود که نمیذاشت با همین طرز فکر جلو بره. حتی اگه قبول میکرد که جونگین بخاطر ناراحتی چانیول سکوت کرده، باید ته و توی اینو درمیاورد که چطوری دو نفر شده بود!
- حواست کجاست مرتیکه؟! کوری جلوتو نمیبینی؟!
با تنهای که به شونهش خورد، به خودش اومد و دید که یک جفت چشم عصبانی دارن بهش نگاه میکنن و یک دهن عصبانی تر داره به رگبار میبندتش. بدون اینکه دقت کنه مقصر کیه، آروم عذرخواهی کرد و دوباره به راه افتاد. فقط دو تا کوچه مونده بود تا به خونهی اون پیرزن برسه، فقط امیدوار بود در این ساعت از روز خونه باشه.
.
..
وقتی زنگ در رو فشار داد، کمی بعد در باز شد و نمای صورت پیرزن جلوی در ظاهر شد. پیرزن نسبت به قدیم کمی شکسته تر شده بود، ولی همچنان اون طرح های عجیب روی صورتش وجود داشت و رنگ موهاش حنایی بود. سلامی داد و درحین احوالپرسی های روتین در مکالمه، به سمت داخل قدم برداشتن و هردو وارد ایوان شدن.
- خب پسرم.. چیشده که باز راهت به این سمت کج شده؟
- یه سوال عجبیب دارم.. تاحالا دیدین یه نفر همزمان دوتا جا باشه و بمیره؟
- معلومه که نه! اصلا همچین چیزی ممکن نیست. مگر اینکه یکی از اون دوتا، جن و پری ای باشه که خودشو شبیه به اون شخص کرده تا بتونه زیر نگاه انسان ظاهر بشه و بگرده. حالا از شانس بد اون جن، اگه شخصی که خودشو شبیهش کرده بمیره، اونم به همون شکلی که دراومده میمیره. ولی خب جن و پری که واقعا آدم نیستن بمیرن! بعدش به شکل نامرئی میتونن از صحنه فاصله بگیرن. ببینم.. بازم به جونگین مربوطه؟
- هوم.. جریان اینطوریه که جونگین در یک ساعتی از شب خودشو از پل میندازه و میمیره. ولی درست چندین کیلومتر اونور تر، توسط یک تاکسی زیر گرفته میشه و میمیره! وقتیم راننده میاد ببینه کیو زیر گرفته، جز خون هیچی نمیبینه!
- مشخصا اونی که با ماشین تصادف کرده جونگین نبوده.
- ولی اون خون..
- ربطی نداره. وقتی خودشو شبیه جونگین کرده پس معلومه که خون اون رو میریزه!
این اصلا با منطق جور درنمیومد، چطور یه جن میتونه خون رو شبیه سازی کنه؟! این درسته که خود اون جن و پری جزو منطق محسوب نمیشدن، اما عقل واقعا نمیتونه همچین چیز احمقانهای رو قبول کنه!
- اصلا چرا جونگین؟ اون که یه آدم عادی نیست..
- حالا کی گفت جنّی که شبیهسازی کرده خودشو، عادیه؟! شاید از همونایی بودن که بارها درقالب برادراتون مردن و خونشون جنگل رو سرخ کرده؟!
- آها...!
چانیول تازه وقتی پیرزن این نکته رو یادآوری کرد، یادش افتاد که اون خودش چندین سال با همچین موجوداتی زندگی کرده! پس نباید جای تعجبی هم برای آلفا میموند. پیرزن وقتی برای بار چندم تونست مشکلات فکری پسر رو برطرف کنه، لبخند غرور آمیز ضعیفی زد و زود از روی صورتش پاکش کرد. کاش میتونست یک روزی به چانیول بگه که چرا انقدر اطلاعاتش راجب این مسائل خیلی بالاست، اما نمیتونست این ریسک رو 'الان' بکنه!
نهایت میتونست توانایی اینو پیدا کنه که بعد از گذشت یک هفته، حقیقت و رازشو با چانیول درمیون بذاره. پس فقط سکوت کرد و به پسر زمان بخشید تا آروم بشه. همین که چانیول قبول کرده بود تنهایی در شهر زندگی کنه، خودش گویای حقیقته که آلفا داره با وضعيت و بحرانی که داخلش قرار داره کنار میاد. پس تا یک هفتهی دیگه احتمالا خیلی حالش بهتر میشد و قابلیت شنیدن راز جادوگر بالاتر میرفت.
────────────────────
- دوست خوبی بودی، حیف که دیگه قرار نیست دوستیمون ادامه پیدا کنه.
- چرا یجوری حرف میزنی انگار میخوام برم بمیرم؟
سهون با لحنی آغشته به شوخ طبعی و تعجب از بکهیون سوال پرسید و خم شد تا بند کفش هاشو ببنده. بکهیون جوری چشمهاشو گرد و لبهاشو غنچه کرد که انگار عجیب ترین جملهی دنیا رو شنیده؛ انگار که بهش بگن یک پری دریایی با یک جفت بال اکلیلی میتونه روی ابرها پرواز کنه!
- یعنی میخوای بگی زنده برمیگردی؟ وای تو دیگه کی هستی!
- اگه با روحیهی داغون برم حتی نمیرمم خودم سکته میکنم میمیرم؛ پس بهتره به خودم امید بدم تا حداقل مثل سری پیش زخمی برگردم.
- ایشالا اونیکی پاتم بشکنه
- اما این که نشکسته..
بکهیون با دستش سیلی محکمی به کتف سهون زد و آلفای بدبختو که همچنان بخاطر کفشش خم شده بود، دو قدم به جلو پرتاب کرد! سهون شوکه شد و دستشو به زانوی بتا رسوند تا پخش زمین نشه.
- چته وحشی؟!
- اینو زدم که یادت بمونه با من چطوری صحبت کنی!
- بیخیال.. خب دیگه من میرم.
سهون خندشو قورت داد و بحث رو عوض کرد تا بیشتر از این توسط یک بتا کتک نخوره. همدیگه رو خیلی کوتاه بغل کردن و آلفا بالاخره از خونه دل کند. وقتی از پله ها پایین رفت و کلا از محوطهی خونه خارج شد، منتظر موند تا رانندهای که توسط پدرش انتخاب شده بود برسه و سوارش کنه.
حدود پنج دقیقهی دیگه راننده اومد و از پشت فرمون به سهون عرض ادب کرد. اما سهون بدون اینکه حتی سمت قسمت شاگرد بره، به طرف راننده رفت و درشو باز کرد!
- پیاده شو و تا شب هرجا که عشقت میکشه برو!
- اما من وظیفه دارم شما رو ببرم و بابتش پول گرفتم!
- خب پیاده که نمیرم، ماشینو با خودم میبرم.
مرد با اینکه مردد بود که اگه پدر سهون ازش سوالی کرد چی باید بگه، اما موافقت کرد و پیاده شد. سهون کوله پشتیش رو انداخت روی صندلی شاگرد و بعد خودشم سوارش شد. موقع رفتن دستی برای مرد تکون داد و به راه افتاد.
────────────────────
ساعت تازه یک بعد از ظهر بود که سهون به جنگل رسید. ماشین رو چند کیلومتر اونور تر و با فاصله پارک کرده بود و حالا با قدم پیاده درست جلوی ورودی قرار گرفته بود. با اینکه کلی با خودش صحبت کرده بود و تقریبا ریلکس بود، اما حالا بازهم همهی اون حرفها دود شدن و رفتن هوا، چون که سهون استرس داشت و کمی میترسید. چند نفس عمیق کشید و سعی کرد با آوردن اسم خدا و مسیح به خودش مسلط بشه.
آروم آروم شروع کرد به راه رفتن. حالا که روز و روشنایی بود خیلی بهتر میتونست جزئیات جنگل رو کاوش کنه، جنگل درعین غنی بودن از گیاهان، بی روح و خستگی از سر و روش میبارید و سهون خوب میدونست دلیل این خستگی و بیمار بودن جنگل از چیه؛ فقط دلش میخواست یک چوب جادویی نصيبش میشد و بعد با کمک همون چوب، معجزه کنه و به همه بدبختی های اینجا پایان بده و گذشته رو جبران!
درسته که این موضوعات ربطی به سهون نداشت و همچنین سهون اون آدم فضولی نبود که به هرچیزی سرک بکشه، دهقان یا پطروس فداکارم نبود تا بیفته وسط میدون. اما این سری فقط به یک حالت خاصی حس میکرد خیلی دلش میخواد هر کمکی که از دستش برمیاد انجام بده تا اون ساکورا کوچولویی که به تنهایی در اون جنگل به این بزرگی زندگی میکرد، بالاخره طعم آزادی رو بچشه و بدون قفس زندگی کنه!
متوجه اینکه به رودخونه رسیده نشد، فقط وقتی گردنشو بالا آورد که صدای برخورد آب به سنگ به گوشش رسید. به آب روانی که وحشیانه درحال تاخت و تاز بود چشم دوخت، چقدر جریان آب رودخونه شبیه به زندگی آدمها بود. در هر حالتی، چه آروم و چه خروشان، این آب بالاخره میرسه به دریا و سرعتش برای همیشه تموم میشه. درست مثل انسان که چه تلاش کنه و چه نکنه، بالاخره به باقی مردگان میپیونده و خواسته هاش تا ابد تموم میشه.
آه از نهادش خارج و یکباره وجودش خاکستری شد؛ اونا واقعا بعد از تمام تلاششون برای ثروت، علم، عشق، شهوت و هر نیازی.. در آخر میمردن و تمام این تلاش ها بی نتیجه میموند..!
- اه.. به این چیزا فکر نکن سهون.. ذهنتو هرچی با اینا بیشتر درگیر کنی، بیشتر غرق میشی، آروم باش!
به خودش نهیب زد و دوباره قدم زدن رو شروع کرد. بطور خیلی عجیبی هیچ اتفاقی نمیفتاد و هیچ صدای ترسناکی تولید نمیشد! سهون هم از این وضعیت خوشحال بود و هم با خودش میگفت نکنه این سکوت، آرامش قبل از طوفانه؟!
یکم دیگه جلو رفت و به حالت نشسته خم شد تا کمی از آب روان رو لمس کنه. همینطوری که داشت دستشو میکرد داخل آب اطرافشو نگاه کرد. چشمش به یک خونهی جنگلی اما تقریبا شیک و قدیمی افتاد، انگار که سالهاست این خونه اینجا بنا شده و گیاهان مختلفی به دور ستون های چوبیش پیچیده. یاد حرف چانیول افتاد که گفت کنار رودخونه، خونه ساختن. اون خونهای که چانیول راجبش حرف زده بود با الوار طبیعی درست شده بود و تصور سهون از اون خونه یک جای کوچیک و با اسکلت ضعیف بود، نه این خونهی مقابلش که با ستون های چوبی و طرحدارش نشون دهندهی شکوه و سلیقهی خوب اون دو نفر بود!
- ولی چه نمای قشنگی داره..
دلش میخواست وارد خونه بشه ولی نمیتونست تضمین کنه که سلامتیش در امان میموند یا نه. پس تصمیم گرفت بعد از آب زدن به صورتش، از خونه هم رد بشه و بره جلوتر تا ببینه اون طرفای دیگه چه خبره. چند مشت از آب سبک و شفاف رودخونه به صورتش زد، کمی از آب رو به موهاشم زد تا بخاطر باد نیان جلوی چشمهاش. از جاش بلند شد و بعد از درست کردن کوله پشتیش، پاش رو روی تخته سنگ ها گذاشت تا بتونه از رودخونه عبور کنه.
واقعا نبود پرندگان و حیوانات در اینجا احساس میشد، این سکوت برای یک جنگل واقعا رو اعصاب بود!
آلفا نوچ نوچی کرد و از توی ذهنش یک سیدی آهنگ بیرون کشید تا برای خودش ریتم آهنگ رو سوت بزنه و اینطوری سکوت رو بشکنه. همچنان که بیشتر از خونه دور میشد، بیشتر به درخت های کوتاه و بلندی که مثل پاپیون بهم دیگه گره خورده بودن نزدیک میشد. کم کم سقف درختی هم به منظره اضافه شد و سهون اعترف کرد که این جنگل حتی با وجود کمترین تنوع پوشش گیاهی انقدر خیره کنندهست!
بعد از حدود هفتصد متر راه رفتن خسته شد و تصمیم گرفت روی یکی از همین تنه های درختی که کج بودن و حالت نیمکت به خودشون گرفته بودن، بشینه تا استراحت کنه. قبل از نشستن از زمین یک قارچ قرمز کند و بعد از نشستن، شروع کرد به کندن چتر قارچ از بدنش. هنوز ده ثانیه هم از نشستنش نگذشته بود که یک صدای جهش شنید! ترسید و به بالای درخت ها نگاه کرد تا ببینه اونی که باعث این صدا شده کیه. اما هیچی ندید و مجبورا دوباره سرشو پایین انداخت، در عین داشتن زمینهی استرس، رنگ قارچ رو مرکز توجهش قرار داد.
یکم بعد دوباره یک صدایی اومد که سهون نمیتونست به چیزی تشبیهش کنه. اینبار که دوباره اطرافشو نگاه کرد، تونست کسی رو که باعث و بانی این صداها بود رو با چشمهاش شکار کنه!
خواست از جاش بلند بشه و فرار کنه، اما با قفل شدن نگاهش با نگاه اون شخص، به یک لحظه سرجای خودش میخکوب شد و فقط تونست این رو به آرومی با خودش زمزمه کنه.
- این فرشته دیگه کیه..؟
────────────────────
Be Continue..
سلاااام🙂
امیدوارم امتحاناتتون رو تا الان خوب داده باشین💙
منم دیگه ۲۹ ام از زندان آزاد میشم و دیگه روند قبلی آپ هارو از پیش میگیرم، الانم دیگه انقدر آپ نکردم خودم عذاب وجدان گرفتم که بعد از ۱۲ پارت هنوز ساکورا کوچولو و سهونی رو باهم رودررو نکردم🙂😂
ایشالا تا چند روز دیگه پارت بعدی وانیلاچری رو هم آپ میکنم...
و....
همینجا میخوام یه اسپویل بکنم که بعد از امتحاناتم قراره یک فیک جدید دیگه با کاپل های اصلی سکای و کوکوی و (؟) رو شروع کنم:))))
خیلی براش ذوق دارم و امیدوارم شمام دوسش داشته باشین💙
خب دیگه زیاد حرف زدم.. آره.. فعلا بای بای🙂😂💙
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»