دلش میخواست فریاد بکشه و بگه "دست از سرم بردار، درحالیکه در آغوشت آروم گرفتم و صورتت رو لمس میکنم!" دوست داشت بهش بگه ازش متنفره که قلبش رو داره به تسخیر خودش درمیاره، اما از طرفی هم خوشحاله که سر و کلهش پیدا شده! پارادوکس عجیبی توی وجودش خروشان بود و شخصا از این وضعیت دوگانگی ناراضی بود. دست برد سمت گوشیش، ترک لیست مورد علاقهش رو دوباره پلی کرد و دوباره به تاج تخت لم داد. یک ساعتی میشد که چانیول و بکهیون بدون هیچ حرفی داخل یکی از اتاقهای داهلیا مستقر شده بودن و هیچ کدوم قادر به شروع مکالمه نبودن. تنها کاری که میکردن این بود، کنار همدیگه نشسته بودن، در سکوت آهنگ گوش میدادن و به اطراف نگاه میکردن، نگاههایی که همشون سطحی بودن! بکهیون یا چانیول، فرقی نداشت، اونا در رویا و توهم غرق بودن و توانایی شنا کردن و نجات دادن خودشون رو نداشتن! بکهیون از نظر خودش گند بزرگی زده بود و نمیتونست دیگه با چانیول چشم تو چشم بشه، چرا که یک ساعت پیش توی اون سر و صدا داد کشید که "ازت خوشم اومده!" و بعد دستش رو کشید تا برن وسط استیج و برقصن، و رقصیدن!
در نهایت رقصشون با به آغوش کشیدن آلفا توسط بتا تموم شد و برعکس تصورات آلفا که هیچکس ندیده بودشون، همه براشون دست زدن و تشویقشون کردن! اون زمان انقدر غرق رقص شدن که از اطراف خودشون غافل شدن! به هر حال، بکهیون حتی اون موقع هم پشیمون نبود، نه تا اون لحظه که چانیول دستش رو زیر دست بتا کشید بیرون و با اخم از بار رفت بیرون! درست در اون زمان بود که قلب بکهیون به همون سرعت که برای آلفا تپید، شکست و خردههاش ریههاش رو زخمی، راه گلوش رو مسدود و چشمهاش رو تار کرد! تنها لطفی که چانیول به بکهیون کرد، دوباره برگشتنش بود. چون کلید ماشین دستش بود و میخواست به بتا پسش بده، برگشت داهلیا و دید پسری که به همون شکل رهاش کرده بود، بدون تغییری در بدنش ایستاده بود و چشمهای رنگین و قشنگش اشکی و براقتر از همیشه شدن! فورا رفت پیشش و کشیدش کنار، چند سوال بیجواب پرسید و وقتی دید کارش نتیجهای نمیده بردش داخل یکی از اتاقها و تا همین الان روی تخت نشسته بودن.
- نمیخوای بلند شی؟ وقتی اومدیم هم هوا تاریک شده بود!
- من رو به تو بستن؟ راه باز جاده دراز! لطف کن درم پشت سرت ببند.
- برم که باز ببینم با یکی مشغولی؟!
- یک بار دیگه جرات کن به من به چشم یک هرزه نگاه کن، ببین چه بلایی سرت میارم! بعدشم، میتونم بپرسم به تو چه مربوطه؟!
راست میگفت، بر اساس قوانین انسانی، رفتار و کارهای بکهیون هیچ ربطی به چانیول نداشت که براش تصمیم بگیره. بکهیون خودش یک آدم بالغ بود و نیازی به نصيحت کردن هم نداشت! البته بعضی از قوانین نانوشته هستن و انگار کسی هم قصدی برای نوشتنش نداره، اینکه بعضی افراد بطور ناگهانی، حتی بدون اینکه خودشون متوجه بشن، وارد زندگی یک شخص جدید میشن و هرازگاهی و بطور ناخواسته نسبت به اون شخص، احساس مسئولیت میکنن. چیزی شبیه به رابطهی چند روزهی بین چانیول و بکهیون که در طول این روایت کوتاه، بکهیون از چانیول خوشش میاد و آلفا فقط احساس مسئولیت و نگهداری از یک شیء شکستنی و خاص میکنه!
- خب تا کی میخوای این طوری به زندگی کردن ادامه بدی؟
- تا وقتی که آدمهایی مثل تو وجود دارن، تو با زبان بی زبانی ردم کردی، اما ببین الان کجایی! نشستی ور دل من!
- من اون موقع فقط شوکه شدم.. یک لحظه ذهنم خالی شد! ولی این دلیل نمیشه که-
- دلیل نمیشه که چی؟! که ردم کنی؟ آها یعنی الان من رو قبول میکنی؟!
- بکهیون.. خواهش میکنم یک دقیقه به من گوش بده. من تازه یک رابطه رو بهم زدم، و ما تازه همدیگه رو دیدیم! نمیشه همین شکلی روی هوا یک تصمیم گرفت. تو بتایی، تشخیص اینکه واقعا جفت هم باشیم سخته و باید یک دوره رو بگذرونه. یکم منطقی به قضیه نگاه کن و به منم حق بده!
منطق، تنها چیزی که در تک تک جملات چانیول مشهود و قابل درک بود. بکهیون واقعا به منطق احترام میذاشت و اتفاقا همیشه با دید همون کلمه به زندگی نگاه کرده تا بهترین نتیجهی مطلوب رو از زندگیش بگیره. اما بکهیون دیگه خسته شده بود، از اعماق وجودش میخواست برای یک بارم که شده با بکارگیری از احساسات طعم زندگی رو بچشه و بعضی از تصمیماتش بر اساس قلبش باشه! انقدر با منطق عمرش رو گذرونده بود که خودش مقصر این طرز فکر برای بقیه شده بود، اینکه اگر یک بار بیمنطق بشه، از نظر دیگران یک احمقِ عجیب و غریب تلقی میشه! به چانیول حق میداد که قبول نکنه یا تقاضای وقت باشه، ولی بکهیون برای این مشکلات و موانعی که چانیول براش قطار کرده بود، راه حلی داشت که فقط امیدوار بود آلفا هم باهاش موافق باشه! به هر حال توی دورهی هجده سالگی نبود که دست دست کنه، همین الانشم کلی از عمرش رو فیالبداهه گذرونده بود!
- تو نظرت راجب من چیه؟ چندشم؟ بدم؟ خوبم؟ بنظرت پارتنر مناسبی هستم؟ یا حتی دوست..
- خب.. مشخصه که بد نیستی! یعنی توی همین دو روز که دیدمت، آدم خونگرم و جالبی به نظر میرسی. برای پارتنر بودن رو مطمئن نیستم، چون خیلیها تا برچسب پارتنر بودن بهشون میخوره، کلا عوض میشن! اما درکل فکر نکنم فرق آنچنانی بکنی، چون بچه نیستی!
- اگه نظر من رو میخوای.. بیا باهم یک مدت دوست بشیم. هروقت که خودت خواستی بهم بگو که وارد رابطه بشیم. اینطوری حتی هردوتامونم به نتیجه میرسیم که آیا حس من گذراست یا نه! خوبه؟
بکهیون هیچوقت، هیچوقت و هیچوقت اینطوری به کسی رو نمیانداخت و خودش رو کوچیک نمیکرد. اون برعکس بقیهی بتاها اصلا آویزون نبود و هرگز شخصیت خودش رو خرد نمیکرد. الان که در پوستهی قوی بودن پنهان شده بود و از پشت به این حالت التماس میکرد، فقط یک دلیل داشت، اونم وجود قلبش در وسط میدون بود! وگرنه سابقه نداشته کسی این روی بتای چشم وحشی رو دیده باشه!
- باشه قبوله، هرچی تو بگی!
شاید آلفا اگر به چشمهای بتا نگاه نمیکرد، قبول نمیکرد! ولی تا به اون تیلههای سبز رنگ پسر چشم دوخت، زبون و حنجرهش برخلاف دستور مغز عمل کردن و رضایت خودش رو اعلام کرد. انگار با دیدن صورت و با شنیدن صدای آروم شدهی بتا، به یک ثانیه نظرش تغییر کرد و قلبی که یکم پیش شکسته بود رو امیدوار کرد به ترمیم شدن!
────────────────────
- نترس عزیزم، من کنارتم!
مچ دست جونگین رو گرفت و فاصلهی بینشون رو کمتر کرد تا بهش اطمینان بده که خطری تهدیدشون نمیکنه. یکی از دستهاش درگیر گرفتن مشعل و دست دیگهش هم درگیر حس کردن گرمای دست امگا بود! ساعت یازده شب بود و جونگین و سهون تصمیم گرفتن که قبل از خوابیدن یکم غار رو بگردن تا رویای امگا به واقعیت بپیونده. غار با وجود نور کمی که داشت، اما باز هم شیارها و زیباییهای سنگهاش رو به خوبی نشون میداد. جونگین انگشتهاش رو روی برجستگیهای غار میکشید و از لمس کردن اون قسمتها احساس سرزندگی بهش دست میداد. سهون هم دست کمی از جونگین نداشت و تازگی مکان بهش احساس خوشایندی دست میداد.
- جدا خوشحالم که اولین بارم رو با تو تجربه کردم! اینجا واقعا قشنگه! وای آخه ببین چطوری روی سنگ حکاکی کردن و نقاشی کشیدن! خیلی خوشگل و زیبان!
- موافقم، خیلی قشنگه! اما مسلما به زیبایی تو که نمیرسه!
سهون با خوش رویی و چشمهای حلال شده توی صورت امگا خم شد و با شیرین زبونی، شاهد گل انداختن لپهای امگا شد. هروقت اون گونههای قشنگش گلبهی میشدن، رایحهی ساکورا هم پخش میشد و هوش از سر سهون میپروند! سهون همیشه معتقد بود که بوی شکوفهی گیلاس شوخی بردار نیست و دیوانهوار عاشقش عطرشه، و الان هم از شانس خوبی که داشت، این فرد بامزه و زیبایی که مشکوک به جفتشه، نماد گل همین عطر و صاحب رایحهش هست!
- وای خدای من، تو خیلی شیرین و کیوتی!
- کم دلبری کن سهونِ بیادب! هیچکس برای کسی که فقط یک روز از ملاقات کردنش میگذره این شکلی شیرین زبونی نمیکنه!
- هیچکس این کارو نمیکنه چون هیچکس جای من نبوده و مقابلش یک امگای خوشگل و زیبایی مثل تو وجود نداشته تا گل از گلش بشکفه و زمان از دستش در بره!
- وای خدایا.. صورتم سوخت از بس خجالتم دادی!
این دفعه جونگین در برابر جملات گرم و شیرین سهون کم آورد و همراه عادت همیشگیش، یعنی پوشوندن صورتش، اعتراف کرد که حرفهای سهون مثل یک جت میمونه و از طریق یک جادهی صاف، مستقیم به قلبش فرستاده میشه و اونجا رو خالی از گرد و خاک میکنه!
- حالا اینا یک چشمشه! یکم بگذره دیگه باهام برخورد فیزیکی میکنی که ساکت شم، چون باعث سردردت شدم!
در ادامهی جملهش خندید و جونگین رو هم به خنده انداخت. هرچی بیشتر وارد غار میشدن، صدای چیک چیک قطرهی آب و اکو شدنش در فضا، بیشتر میشد. نقاشیهایی هم که حاوی اشکال حیوانی بودن کمتر و کمتر میشدن و جاشون رو به قندیلهای سنگی میبخشیدن. منظرهی دلچسبی ایجاد شده بود که در عین حال، کمی ترسناک بود؛ انگار هرچی بیشتر وارد میشدن راه تموم نمیشد! کنجکاوی هردو پسر به حدی قوی نبود که اونها رو از برگشتن منصرف کنه.
- نظرت چیه دیگه برگردیم؟ به هیچ جای این جنگل اعتماد نیست.. شاید اصلا صد کیلومتر راه بود، ما که قرار نیست بریم..!
- راست میگی، ولی دلت نمیخواد بیشتر بگردی؟ اگه جاهای خوشگلتری داشت چی؟
- نه ارزشش رو نداره! سلامتی تو رو ترجیح میدم! من که چیزیم نمیشه! فوقش یک ساعت دیگه خود به خود زنده میشم!
جونگین قانعکننده صحبت کرد و خب سهونم قانع شد. پس درواقع جونگین بخاطر جون آلفا باز هم روی میل خودش سرپوش گذاشت و به همین مقدار راضی شد. این کار امگا برای سهون خیلی ارزشمند بود، امروز زیادی داشت قول میداد، اما این قول رو هم به خودش داد که اگر اونا مکملهای شدن، حتما بعدش دوباره به این غار بیان، وقتی که دیگه هیچ خطری تهدیدشون نمیکنه!
- باشه شیرینکم! برمیگردیم!
────────────────────
Be Continue..
سلاممم^---^
با سکای گوگولی چطوریین؟:---:
انقدر شیرینن که بقول کای توی Vanilla دارم سرگیجه میگیرم😂
چانبکم که.. بمیرم براشون، خیلی مظلومن:((
به هر حال، امیدوارم دوستش داشته باشین♡^^
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»