────────────────────
اگه خواستید، موقع پارت سکای این سه تا آهنگ رو گوش بدین^^
Harry styles - Cherry
Taemin & Wendy - Be your enemy
HyunA - Flower shower
────────────────────
- چقدر وول میخوری؟! یجا بمون دیگه!
- هی درست صحبت کن! واسه من دستور نده!
بکهیون غر زد. چانیول چشم غرهی غلیظی به بکهیون رفت و در جواب فقط یک زبون متحرک دریافت کرد. چانیول دنبال کار میگشت و بکهیون به بهونهی تاکسی داشتن، دنبال آلفا افتاده بود و هرجا که میخواست، میبردش. الانم که چانیول یک جواهر فروشی پیدا کرده بود تا اونجا بعنوان فروشنده مشغول به کار بشه، بکهیون بخاطر فضولی و یک حس ناشناخته، باهاش اومده بود داخل فروشگاه لوکس و مجلل تا ببینه کی به کیه. وقتی هم که دید رئیس جواهر فروشی یک دختر امگای خوشگل و جوونه، اخماش توهم گره خورده بودن و دست به سینه داشت با ضرب گرفتن پاهاش صداهای رو اعصابی تولید میکرد.
- زنه دو ساعته داره رژ و کرم میماله به خودش که یدونه بیاد فقط تست بگیره؟! این دخترا واقعا چندشن
- وای تو چقدر آدم جنسیت زدهای نیستی، تحسینت میکنم واقعا
- من جنسیت زده نیستم احمق! اینجا کنفرانس خبری نیست که درست از کلمات استفاده کنم. الان مثلا بیام بگم 'بعضییی دخترا که تا یک پسر میبینن هورمون جنسیشون فعال میشه چندشن' راضی میشی؟!
- غلط کردم، خوبه؟ من خاک بر سر غلط کردم!
- خوب کردی!
کسی اگه از دور مکالمه و چهرهی این دو نفر رو میدید، فکر میکرد دوتا خردسال دبستانی دارن به پر و پای همدیگه میپیچن! اما خب متاسفانه یا خوشبختانه حق کاملا با بکهیون بود، مشخص بود اون دختر از چانیول خوشش اومده و حتی اگه چانیول توی تست نقش یک آدم دست و پا چلفتی رو ایفا میکرد، اون دختر استخدامش میکرد!
- ببخشید اگه وقت ندارید ما میتونیم بریم.
چانیول کلافه گفت و فورا صدای ناله مانند دختر دراومد. بکهیون بعد از شنیدن جملهی 'نــه الان میام' که بطور کشیده و نازک گفته شد، ادای عق زدن درآورد و چانیول با دیدنش تکخندی زد. بتا سرفهی الکی و بلندی کرد و دوباره نگاه آلفا رو روی خودش انداخت. چانیول سوالی بهش نگاه کرد و منتظر موند.
- من خودم برات یک شغل درست حسابی سراغ دارم، فقط بیا بریم تا به جرم کتککاری بانوان منو بازداشت نکردن!
- باشه فقط تو عصبانی نشو.
در اتمام جملهش از روی صندلی بلند شد، بکهیونم از خدا خواسته بلند شد و سمت خروجی پا تند کرد. چانیول آروم به یکی از فروشنده ها گفت که دارن میرن و بعدش سریع دوشادوش بکهیون از فروشگاه خارج شد.
- دخترهی ایکبیری با اون موهای بنفش رنگش فکر کرده جنیفر لوپزه، اه اه!
چانیول به غرغر های بکهیون گوش میداد و میخندید، با اینکه پسر رو مخ و وراجی بود، اما حداقل حرفهاش و غرغراش بامزه بودن، درواقع کمی بوی حسادت میدادن و چانیول نمیخواست خیلی راجب این حس تمرکز کنه. به هر حال اون که حسی به بتای مقابلش نداشت، بتایی که همچنان داشت غر میزد و در ماشین رو باز میکرد. ماشین که باز شد چانیول در رو کشید تا سوار بشه اما با شنیدن همون صدای نازک دختر، منصرف از سوار شدن شد و متعجب به اومدن دختر چشم دوخت. بکهیونم تا دوباره اون دختر رو دید، اخمالو شد و شروع کرد به خوردن گوشهی انگشت اشارهش!
- پس چرا رفتید؟ من که گفتم الان میام!
- متاسفم اما دیگه نمیخوام، منصرف شدم.
دختر قیافهش رو آویزون کرد و با انگشتش و موهاش بازی کرد تا مثلا عشوه خرکی بیاد و بلکه بتونه قلب چانیول رو فعلا خاموش بود، بیدار کنه.
- برای چی؟!
- ای بابا آخه به تو چه ربطی داره؟! طرف دلش نمیخواد در ازای کار کردن کیرشو بکنه داخلت، زوره؟! خوشش نیومد از ریخت و قیافهت! راهتو بکش برو دیگه آویزونِ هرزه!
بکهیون حرصی و عصبانی خودشو انداخت وسط مکالمه و اون چیزی که توی دلش بود رو روی صورت دختر کوبید! چانیول شوکه اسم بکهیون رو صدا زد و سریع رفت سمتش تا با گرفتن شونههاش از بحث و دعوا جلوگیری کنه. دختر خواست شروع کنه به فحش دادن، ولی وقتی دید که چند نفر دارن نگاهشون میکنن، بخاطر با خبر نشدن پدرش از موضوع، از داد کشیدن صرف نظر کرد، در عوض نزدیک بکهیون رفت تا حرفشو آرومتر و با سوزش بیشتری بگه.
- من هرزه باشم، تو چی هستی؟ توام یک پسر کونی هستی که دنبال آلفای غالب میگرده تا براش هرزگی کنه، نه؟!
علاوه بر بکهیون، حتی چانیول هم این حرفها رو شنید. با اینکه پسر چشم روشن کسی بود که اول از الفاظ نامناسب استفاده کرد، اما حداقل تفاوتش با حرفهای اون دختر این بود که بکهیون واقعیت رو گفته بود و دختر یکسری توهمات و خیالبافی رو از دهنش بیرون ریخته بود! بکهیون خندهی عصبیای سر داد، خودشو از دست چانیول آزاد کرد و دختر رو جوری هل داد که دختر با باسن خورد زمین و دامن کوتاه و سفیدش کثیف شد! دختر جیغ بلندی کشید پای بکهیون رو گرفت تا بندازنتش زمین، اما پسر چشم روشن لگدی به همون دست دراز شده زد و دوباره صدای داد دختر رو درآورد. بازهم سمت دختر رفت تا بیشتر بزنتش اما چانیول زودتر از بکهیون موقعیت رو سنجید و جلوی پسر رو گرفت؛ دستشو کشید سمت خودش، به زور بردش طرف ماشین و روی صندلی شاگرد سوارش کرد. خودشم قبل از سوار شدن چیزی رو به دختر گفت که متقابلا دختر رو بسوزونه.
- دیگه حتی جرات نکن راجب اون نظر بدی که چطوریه! وقتی خودت مشخصه که چی کارهای، بیخود اسم بقیه رو با شغل اصلیت آلوده نکن!
تند گفت و رفت پشت فرمون نشست؛ فورا استارت زد و پدال گاز رو به منظور ترک کردن، فشار داد. از پشت آینه دید که دختر چند قدم دنبالشون اومد و بعد دوباره برگشت سرجای خودش. وقتی پیچید به سمت چپ دیگه اون محوطه از دیدش خارج شد و حالا با عصبانیت برگشت سمت بکهیونی که دست به سینه و پوکر -درواقع عصبی- داره به منظرهی زودگذر بیرون از شیشه نگاه میکنه.
- تو چیزی به نام مغز توی سرت نیست؟! واسه چی اونطوری رفتار کردی؟! حرفهای رکیکت به کنار، چرا زدیش؟! نمیگی ازت شکایت کنه و پدرتو دربیاره؟! بچه کوچولویی مگه؟!
- ببین یا الان خفه میشی یا همینجا آنچنان میزنمت که صدای سگ بدی! برو با هر جندهای که میخوای لاس بزن مرتیکه! والا جونگین حق داشته باهات بهم بزنه! اونطوری که تو طرف هرزههارو میگیری منم بود-
- خفه شو!
آلفا سیلی محکمی به دهن بتا زد و ساکتش کرد. چانیول حتی دلش نمیخواست با بکهیون دهن به دهن بشه، چه برسه به سیلی زدن! اما خب.. وقتی اسم جونگین رو آورده بود و داشت خزعبلات سمی برای خودش میبافت و به چانیول تهمت میزد، نباید انتظار کمتر از این رو میداشت! این دو مورد چیزهایی نبودن که چانیول در برابرشون سکوت کنه! اون پسر حق نداشت راجب اینجور مسائل، اونم به این شکل نظر بده!
- تو مغزت پوسیده تقصیر منه؟! احمق کتککاری تو روز روشن، اونم به یک امگای دختر که معلوم نیست باباش کدوم کلهگندهایه، کار درستیه؟! حالا یچیزیم طلبکاری؟!
چانیول بعد از کشیدن نفسهای عمیقی تونست تن صداش رو پایین تر بیاره و این جملات رو به زبون بیاره. گفت اما جوابی از بکهیون نشنید. احتمالا پسری که توی حالت عادی به زمین و زمان گیر میداد، بخاطر سیلیای که خورده قراره تا چندین سال آوار بشه روی سر چانیول!
- بکهیون ببین.. ما هیچ نسبتی باهم نداریم، حتی دوستم نیستیم.. پس لازم نیست مثل یک آشنای چند ساله باهم رفتار کنیم. بابت اون سیلی هم عذر میخوام، کنترلم رو از دست دادم.
- ببر صداتو! ساکت شو عوضی! فقط منو ببر داهلیا و گمشو هر قبرستونی که دلت میخواد!
────────────────────
مچ دست سهون رو گرفته بود و با سرعت زیادی میدوید؛ قصد داشت سهون رو ببره به بالای یک قلهی کوتاه که بخاطر موقعیت قرار داشتنش، منظرهی کلی و قشنگی رو از جنگل تداعی میکرد. سهونم بخاطر ذوق زدگی زیاد جونگین، کاری جز موافقت نکرده بود و از پشت امگا رو نگاه میکرد که چطوری با پاهای بلند و لختش روی چمن ها میدوید و خوشحال بود. این موجودی که به زیباترین حالت ممکن داشت میخندید و ذوق داشت، اصلا شبیه همون موجود نبود و سهون امیدوار بود دیگه هیچوقت دوباره شبیه اون موجود نشه!
- دیگه چیزی نمونده که برسیم، سهونی!
جونگین گفت و مسیر رفتنش رو تغییر داد، بالاخره جنگل بود و قرار نبود یک مسیر صاف رو تا آخر پیش برن. وقتی جونگین بالای یک صخره سنگ پرید سهون کمی تعادلش رو از دست داد و چند قدم رو نامنظم گذاشت، اما بازهم از حالت نامتعادل و غیرمنتظره خارج شد و مثل چند لحظه قبل به راهش ادامه داد. در طول مسیر سهون به اطرافش نگاه میکرد و در بین اینهمه دار و درخت، توجهش به چندین کلبهی حصیری و کاهگلی جلب شده بود، همشون انگار سالها بود خالی از سکنه بودن و خیلی چهرهی کهنه و قدیمیای داشتن.
- اونجارو ببین، الان میریم اونجا!
جونگین کمی سرعتش رو کمتر کرد و با انگشتش مکان مورد نظرش رو با اشاره به سهون نشون داد. آلفا وقتی کوهپایهی سنگی و خوشرنگ رو دید، چشمهاش برق زد و بین لبهاش فاصلهی کمی ایجاد شد. از همینجا هم ویو و دید قشنگی داشت، چه برسه به اینکه روی همون قسمت سنگی میایستاد و کل جنگل رو تماشا میکرد!
کمی دیگه هم دویدن تا در نهایت، درحالیکه هردو نفس نفس میزدن به مقصد رسیدن. جونگین وقتی مچ دست سهون رو رها کرد، تازه هردو متوجه شدن که چه ارتباط فیزیکی گرمی باهم داشتن و الان که این ارتباط از بین رفته، خنکی باد با سرد کردن پوستشون، کمی احساس حسرت رو در وجود دو پسر غوطهور میکرد. سهون با خم شدن و گذاشتن دو دستش روی زانوهاش این جو تقریبا سنگین رو از بین برد و باقی نفس عمیق کشیدنش رو به صورت خمیده ادامه داد.
- سهونا ببین چه جای خوشگلی آوردمت! آسمون داره صورتی میشه!
آلفا با صدا شدن اسمش توسط اون لحن بشاش و بانمک امگا دوباره قلبش منقبض و شروع به پیچش کرد. چقدر اسمش با اون صدای مخملی و سفید امگا هارمونی دلنشینی تولید میکرد!
- راست میگی خیلی دلانگیزه.. بخاطر حالت غروبی بودن آسمون، ابرها از سفید به صورتی پررنگ تغییر رنگ دادن!
جونگین لبخند به لب رفت لبهی سنگ و نشست، پاهاش رو آویزون کرد و لحظهی غروب آفتاب که خیلی کند بود رو تماشا کرد. سهونم کمی این پا و اون پا کرد تا بالاخره اون حس -مثلا- خجالت و معذب بودنش رو کنار گذاشت. اونم رفت و کنار جونگین جای گرفت. این نزدیک بودنش باعث میشد بازهم رایحهی هلو رو استشمام کنه؛ یک رایحهی ملیح و گرم که هوش از سر سهون میبرد!
- سنگ اینجا خیلی زیباست، از اول همینطوری بود؟
- نه، قبلا اینجا آبشار بود. قبیله و اجداد من وقتی خودشونو تبدیل به گرگ میکردن پشت آب این کوه قایم میشدن. درواقع اگه دقت کنی، اونجا یک پناهگاه هست، ولی خیلی قدیمی شده و شخصا میترسم تنهایی برم اونجا.
- میخوای امشب با من اونجا بمونی؟
سهون پیشنهاد داد و به نیم رخ بینقص جونگین خیره شد؛ از اون مدل نگاههای خیرهای که قند رو در دل شخص آب میکرد! امگا بخاطر حس سنگینی نگاه آلفا بر روی خودش، مثل ساعت پیش گرمش شد و وقتی متقابلا بهش چشم دوخت، گرمای بدنش آروم آروم کمتر شد. راز این تغییر دمای بدنش با چشمهای آلفا چی بود که اینطوری تحت تاثیر قرارش میگذاشت؟ کاش جواب سوالش رو میفهمید..
- شام رو چیکار میکنی؟
- تو بقیهی روزها رو چیکار میکنی؟
- یک روز ماهی، یک روز میوه، یک روز گیاهان خوراکی و.. همینطوری دیگه..
- یعنی شکار نمیکنی؟!
سهون تعجب کرد و پرسید. جونگین مات به چشمهای گرد و لبهای جمع شدهی آلفا نگاه کرد و گونههاش دوباره مثل رایحهی بدنش، صورتی شد. چرا این پسر در هر حالتی انقدر زیبا و جذاب بود؟ و بازهم، کاش جواب سوالش رو میفهمید!
- اینجا هیچ حیوونی وجود نداره، جز همون ماهی.
جونگین هول کرده جواب سهون رو داد. آلفا متوجه نشد چرا یکهویی گونههای پسر رنگ عوض کرد، اما این رو دوباره متوجه شد که امگا هروقت اون شکلی میشد، زیباییش دوچندان میشد!
- آه درسته.. چانیول بهم گفته بود..
- چانیول؟! تو.. تو میشناسیش؟!
- آره.. خیلی اتفاقی توی شهربازی دیدمش. اون بهم همه چیز رو گفت ولی من بازهم دلم میخواست خودم از نزدیک ببینمت..
سهون داشت توضیح میداد اما احساس کرد امگا از یک جایی به بعد دیگه نشنید که آلفا داره چی میگه؛ پس ترجیحا سکوت کرد تا ببینه مشکل کجاست.
- پس شهربازی بوده.. خوبه.. خیالم راحت شد که حداقل خوشحاله..
امگا با لحن تحلیل رفتهای این نکته بینی رو بیان کرد و سهون یکم، فقط یکم از این توجه امگا خوشش نیومد. این درسته که اونا بهم زدن و این طبیعیه به همدیگه واکنش نشون بدن، اما سهون دلش نمیخواست این واکنش هارو از جانب امگایی ببینه که خودش پیشنهاد بهم زدن رو داده بود!
- خب نه.. اینطوری نبود که از ته دل بخنده و خیلی خوشحال باشه. کمی غم در نگاه و رفتارش بود که عادیه.
سهون قانعش کرد و خودش متوجه لحن دلخورش نشد. جونگین با حس تغییر صدای آلفا سرشو بالا آورد و نگاهش کرد؛ ناراحت شده بود؟ ولی چرا باید ناراحت میشد؟ سوالاتش رو سرکوب کرد و به جاش لبخند زد.
- اینجا چندتا بوتهی میوههای خوشمزه پیدا میشه که شب رو بتونی باهاش بگذرونیم. اگه موافقی بیا اول بریم چنتا میوه، چوب و سنگ پیدا کنیم که بتونیم در کنار آتیش، درحالیکه توی تاریکی ستاره هارو نگاه میکنیم میوه بخوریم!
امگا امیدوار کننده داشت صحبت میکرد و رفته رفته که از حرفهاش میگذشت، بیشتر ذوق زده میشد و از یاد چانیول بیرون میاومد. تصور چیزهایی که الان گفت خیلی خوب بود! سهونم درست مثل جونگین با شنیدن گفتههای امگا، از حال و هوای حسادت بیرون اومد و لبخند زد.
- حالا منم چنتا بسته بيسکوئيت و تنقلات با خودم آوردم که توی کوله پشتیمه. دیگه عمرا گشنه بمونیم!
آلفا خوشحال گفت و کولهش رو از کمرش جدا کرد. از جاش بلند شد و دست جونگین رو گرفت تا اونم بلند بشه. هردو کمی پایین تر از صخره رفتن تا بتونن بوته و چوبهای مورد نیازشون رو پیدا کنن؛ امشب قرار بود شب قشنگی رو کنار همدیگه سپری کنن!
────────────────────
Be Continue..
سلام به پارت جدیــد^-^ بسی سافت و گوگولییی^---^
وسط نوشتن یهو یاد این افتادم که بیچاره بکهیون از وقتی ماشین رو خریده یدونه درست حسابی باهاش رانندگی نکرده، همش یا سهون رونده و یا چانیول😂😭
سکایشو شخصا میخوام قورت بدم انقدر نرم و لطیفن🥺 اون سه تا آهنگم که پیشنهاد دادم موقع نوشتن بیشتر روی حسم تاثیر گذاشت کلا رفتم یک دنیای دیگه😂🥲
یک اسپویلم از پارت بعد بکنم که چانبکش قراره خروس جنگی تر از این پارت بشه😂🗿
همین دیگه.. امیدوارم شما هم دوستش داشته باشین*-*
YOU ARE READING
Blossom🌷
FanfictionName: Blossom Main Couple: Sekai, Chanbaek Side Couple: Chankai Gener: Omegaverse, Smut, Supernatural, Thriller Writer: Natalia «شکوفه؛ حسی مانند تولّد دوباره!»